بی خوابی - ۱۵ -
§
... جلوی صف منظم پلیس ها، تینا وایستاده و داره به ما نگاه میکنه.
چطور ممکنه؟ تینا ما رو لو داده؟ مگه مشنگه؟ چرا باید جنبشی که خودش رهبرش هست رو لو بده؟
پلیس ها با آرامش وارد میشن، رفیقم اما طاقت خودش رو از دست داده، واسه همین گلنگدن اسلحه رو میکشه و انگشتش رو با تمام توان به ماشه فشار میده، اما هیچ اتفاقی نمیوفته، اسلحه شلیک نمیکنه.
رفیقم با حالت تشنج و صدایی که از شدت عصبانیت نازک شده، میگه:« لعنتی! اسلحه ها دستکاری شدن!!»
اولین پلیس به رفیقم نزدیک میشه و نوک باتوم الکتریکی رو به زیر بغلش فشار میده، رفیقم از شدت شوک، روی زمین ولو میشه.
این اتفاق برای من هم میوفته، پلیس ها به جماعت شورشی حمله میکنن و کل جمعیت، در عرض چند ثانیه متلاشی میشه.
حالا بیشتر ما روی زمین افتادیم و بدنمون بخاطر تأثیر شوک درد میکنه.
پلیس ها یکی یکی شورشی ها رو از روی زمین بلند میکنن به خارج از مرکز خرید میبرن.
من روی زمین افتادم، نمیتونم حرکت کنم، بدنم مور مور میشه، فقط میتونم شاهد جریان اتفقات باشم.
رفیقم با اینکه روی زمین افتاده و نمیتونه تکون بخوره، اما باز هم صداش رو بلند میکنه و میگه:« شما ها نمیتونین جلوی ما رو بگیرین، فریاد ما خاموش شدنی نیست! ظلم نخست وزیر تا ابد پایدار نخواهد بود...»
همینطور که رفیقم به سخنرانی با شکوهش ادامه میده، تینا با اون قدم های ظریف بهش نزدیک میشه میره بالای سرش.
رفیقم به تینا میگه:« خاک بر سرت کنن! خودت رو به چی فروختی؟ چرا همچین کاری کردی؟...»
تینا یه هفتتیر نقره ای از جیبش بیرون میکشه. رفیقم همچنان داره به تینا بد و بیراه میگه، و تینا با خونسردی به سر رفیقم شلیک میکنه.
خدای من! الان دقیقاً چی شد؟...
پلیس من رو از زمین بلند میکنه و دنبال خودش تا بیرون از مرکز خرید میکشه.
دارن ما رو توی ماشین های ویژه میچپونن. کارمون تمومه، داریم میریم به سازمان امنیت...
| تا بعد |