بی خوابی - ۱۲ -

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/12/21 02:42 · خواندن 2 دقیقه

×

 

... من کاملاً با خاک یکسان شدم، این آدم؟ رهبر شورشی ها؟ 

خب، باید بگم که تا همین الان نسبت به کل شورش علیه حکومت، حس تردید داشتم، اما با دیدن رهبر شورش، شعله ایمان به این جنبش توی تَه تَه تَه قلبم جرقه زد...

رفیقم با آرنجش ضربه آرومی بهم میزنه و یواش میگه:« اوهوی! حواست کجاست؟ چرا سلام نمیکنی؟ ها؟ چرا خشک شدی؟» 

واقعاً چرا خشک شدم؟ 

دستم رو به سمت اون زن فوق‌العاده دراز میکنم و باهاش دست میدم، کاملاً هول شدم، با کلی تپق خودم رو معرفی می‌کنم.

اون هم در جواب، خنده نخودی ای می‌کنه و می‌گه:« خوشوقتم، من هم والنتینا، ولی شما میتونین من رو تینا صدا بزنید.» 

عجب اسم قشنگی... وای، چطور ممکنه یه فرشته به این زیبایی درگیر کار های خشن مردونه شده باشه؟ یه بار دیگه از ذهنم رکب خوردم. 

تینا رو به رفیقم می‌کنه و با لحن رسمی ای ازش میپرسه:« کسی تعقیبتون نکرد؟» 

رفیقم هم رسمی جواب میده:« نه.» 

_« عملیات انحراف چطور پیش رفت؟» 

_« موفقیت آمیز بود.» 

_« کسی مشکوک نشد؟» 

_« نه.» 

_« تلفات انسانی؟» 

_« دو نفر.» 

همین. یه نامه نگاری شفاهی. در واقع باید بگم این خشک ترین گفتگویی بود که تو کل عمرم شنیدم. 

تینا پشت میز چوبی گوشه اتاقک میشینه و چیزی یادداشت می‌کنه. بعد هم اون کاغذ ها رو تا میزنه و با عجله توی جیبش میچپونه. 

حالا هم بدون اینکه حرفی بزنه، از اتاقک خارج میشه. 

من از رفیقم می‌پرسم:« داره کجا میره؟» 

رفیقم مفید و مختصر می‌گه:« باید بریم دنبالش.» 

از اتاقک میزنیم بیرون و باز توی همین مسیر زیرزمینی بد بو پا میزاریم. 

تینا داره جلو تر حرکت می‌کنه... واو! عجب باسنی داره، موقع راه رفتن چنان میلرزه که هر مردی رو هیپنوتیزم می‌کنه... 

صدام توی مسیر میپیچه:« پس اتاقک پشت سرمون چی؟ شما ها حتی درش رو هم نبستین، قضیه چیه؟» 

رفیقم میگه:« هر پایگاه فقط یه بار استفاده میشه، بعد از اون دیگه نقطهٔ سوختس، اینطوری احتمال لو رفتن کمتر میشه ...» 

_« الان داریم کجا میریم؟» 

ایندفعه تینا جواب میده:« میریم به شهر. تمام نیرو هامون قراره توی زیر زمین یه مرکز خرید جمع بشن و با خودشون مهمات بیارن، از اون جا قراره کودتای خودمون رو علیه دولت شروع کنیم...» 

... آره تینا، درسته، حق با توئه، هر چی که بگی حق خالصه، تو فقط صحبت کن، صدات هم منو تحریک می‌کنه... 

میرسیم به نردبون فلزی و دریچه ای که وسط دشته. 

میریم بالا، قراره برگردیم شهر. 

آره، زندگی داره بالاخره اون روی خودش رو هم نشون میده: شور، هیجان، ماجراجویی، شهوت، عشق.

به تینا نگاه میکنم. 

عاشق شدم...

 

 

 

 

 

 

| تا بعد |