بی خوابی - ۱۱ -

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/12/19 00:54 · خواندن 3 دقیقه

^

 

... هنوز هم یه مقدار خوابم میاد، ولی اونقدر نیست که نتونم بهش غلبه کنم؛ باید بهش غلبه کنم.

صبحونه رو میخوریم و آماده رفتن می‌شیم. 

هوا سرد شده، اصلاً دقت نکرده بودم. 

آماده میشم که روی موتور بشینم، اما رفیقم به سمت دشت اشاره می‌کنه و میگه:« باید پیاده بریم.» 

عجیبه، چیزی وسط دشت نیست. فقط تا چشم کار می‌کنه پستی و بلندی هایی از جنس خاک رسه. 

بدون اینکه حرف بیشتری بزنه راه میوفته. من هم به ناچار دنبالش میرم...

 

... عجب زندگی ای داریم ما! ما هر لحظه توی یه زمان و مکان خاص محصور شدیم، کل حیات ما اساساً توی ظرف مکان و زمان خاصی امکان پذیر میشه؛ ولی، تصورش عجیب، اما همزمان لذت بخشه که بتونیم فراسوی «جا» و «وقت» نفس بکشیم، شاید بهشت یعنی همین... 

 

... باد شدیدی وسط دشت میاد. 

همه جا پر از گرد و غباره، و روی زمین هم سنگ و انواع گیاه های صحرایی دیده میشه. 

از رفیقم، با صدای بلند، میپرسم:« چقدر دیگه مونده تا برسیم؟ اصلاً کجا داریم می ریم؟» 

رفیقم می‌گه:« رسیدیم.» 

هنوز مقدار زیادی از مسافت دشت رو نیومدیم، رفیقم بالای سر یه سنگ تقریباً بزرگ واستاده، منتظرم ببینم چی کار می‌کنه، شروع می‌کنه به هل دادن سنگ. 

زیر اون سنگ، یه دریچه فلزی مسطح روی زمینه. 

بازش می‌کنه و با اشاره دست بهم میفهمونه که دنبالش برم. 

میرم داخل و دریچه رو می‌بندم. 

اینجا یه جور لوله عمودیه که مثل ورودی فاضلاب میمونه. نردبون فلزی ای که روی دیوار تعبیه شده. 

خیلی تاریکه، بوی عجیب و ناخوشایندی هم میاد، شبیه بوی ترشیدگی. 

هر چی میریم پایین، بو شدید تر، فشار هوا بیشتر، و رطبوت غیر قابل تحمل تر میشه. 

نهایتاً میرسیم پایین. رفیقم از داخل جیب ژاکتش یه چراغ قوه در میاره و باهاش مسیری که باید بریم رو روشن می‌کنه، یه دالان تاریک و طولانی با نمای صنعتی...

 

... پیاده روی داخل دالان میرسه به یک در فلزی. خیلی ساده. با رنگ قرمز. 

ازش میپرسم:« اینجا دیگه کجاست؟» 

جواب میده:« سؤالاتت رو بزار برای بعد.» 

_« الان قراره رهبر شورش رو ببینم؟» 

_« آره.» 

وای، خدای من، باید بگم دل تو دلم نیست. یعنی چجور آدمیه؟ فکر کنم شبیه فیدل کاسترو باشه، یا شبیه دزد های دریایی، هیکل بزرگ، بدن پر از زخم، صورت پر از ریش و یه سیگار برگ گوشهٔ لبش. 

رفیقم در میزنه، اول سه تا پشت سر هم، بعد دو تا، و بعد یکی. رمز. 

چند دقیقه بیشتر نمی‌گذره که در باز میشه، کسی که در رو باز میکنه، زیبا ترین زنیه که به عمرم دیدم، چشم های کشیدهٔ گربه ای داره با مو های شرابی، و لباس تنگی که پوشیده، اندامش رو برجسته تر و اشتها آور تر نشون میده. 

هنوز کامل وارد اتاقک زیرزمینی نشدیم که رفیقم به اون زن اشاره می‌کنه و می‌گه:« معرفی میکنم، رهبر شورشی ها.» 

جان؟ چی شد؟...

 

 

 

 

 

 

 

| تا بعد |