Reality👩🏻⚕️p24🧑🏼⚕️
سلام عشقولای من ؛ نویسنده مورد علاقه تون اومده تا پارت بسی زیبا بده خوب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت ♥️🥰😘 برید ادامه مطلب😉♥️
شروع پارت جدید ادامه پارت 23
از زبون آدرین :
تو اتاق کارم داشتم پرونده ها رو بررسی می کردم و از دست این همه پرونده کلافه شده بودم که ی فکری به ذهنم زد فکرم این بود که به اِما زنگ بزنم و بگم بیاد کمکم ؛ که دستش درد نکنه بعد اینکه بهش زنگ زدم گفتم اونم قبول کرد و گفت میام پیشت .
بعد چند دقیقه اِما اومد و با هم شروع کردیم به بررسی پرونده ها .
در حین بررسی پرونده ها احساس کردم حال اِما خوب نیست ؛ بهش گفتم : اِما حالت خوبه ؟؟
اونم گفت : آره خوبم فقط کمی مریض شدم فکر کنم از صدام هم مشخصه.
اه همش تقصیر منه اگه من مریض نشده بودم الان اِما هم مریض نشده بود بخاطر همین میخواستم اون روز نزدیک ام نشه .
منم گفتم : آره میدونم مریض شدی ولی زیادی رنگت پریده بنظرم برو استراحت کن .
گفت : نه مرسی
به حرفش اطمینان نکردم دوباره پرسیدم : خوبی مطمئني؟؟
نمیدونمی بهم گفت و غش کرد .
منم سریع گرفتمش و نزاشتم بیوفته زمین ؛ بعد براید استایل بغلش کردم و گذاشتم رو تخت اتاقم .
اول صدای تپش های قلبش گوش کردم تپش های قلب اش خوب بود ولی سینه اش خس خس میکرد معلومه مریضیش به ریه هاش ریخته هوف امیدوارم که اکسیژن خون اش کم نباشه ؛ این فکرای شوم گذاشتم کنار و تب اش رو اندازه گرفتم ؛ تب اش 39 درجه بود.
بخاطر اینکه تب اش زیاده سریع بغل کردم و می برم به سمت یکی از اتاق های بیمارستان تا بهش آمپول و سرم بزنم .
تو راه داشتم اِما میبردم که لوکا رو دیدم اوه فکر کنم بدبخت شدم .
سریع لوکا پیشم اومد و با صدای بلند گفت : چی شده هان چی شده؟؟! چرا اِما غش کرده ؟؟؟
گفتم : ببین حالش زیادی خوب نیست تب اش هم خیلی زیاده بزار ببرم به ی اتاق بهش سرم و آمپول بزنم الان وقت حساب پس دادن نیست باشه؟؟!!
گفت : باشه زود باش ببرش .
منم سریع به اتاق 319 بردم و گذاشتم رو تخت و به آلیا زنگ زدم و گفتم بیاد کمک .
روپوش سفید رنگ اش رو درآوردم و سعی میکردم رگ اش پیدا کنم که آلیا هم از راه رسید ؛ وقتی که لرزش دستام رو دید سرم رو از دستم گرفت و خودش وصل کرد منم آمپول مورد نیازش رو تزریق کردم و بعد رو به الیا کردم و گفتم : آلیا پیش اِما باش و تبش رو تحت کنترلنگه دار تا اینکه من بیام باشه ؟؟
آلیا : چشم استاد نگران نباشید .
از در خارج شدم و رفتم پیش لوکا .
وقتی لوکا منو دید سریع اومد پیشم و بهم گفت : حال اِما چطوره ؟؟ حالش خوبه ؟؟
گفتم : نمیدونم فقط اینو میدونم که تبش خیلی زیاده و باید تب اش رو تحت کنترل نگه داریم ؛ چون اگه تبش تحت کنترل نباشه ممکنه تب اش بره بالای 40 درجه و اینم باعث تشنج میشه.
لوکا هم گفت : تورو خدا حواست به اِما باشه اون امانت پدر و مادرش به منه اگه بلایی بیاد به سرش من بدبخت میشم .
گفتم : نگران نباش من حواسم بهش هست نمیزارم تبش بره بالا .
گفت : امیدم به توست .
گفتم : میگم که برای چی اومدی اینجا کاری داشتی ؟؟
گفت : آره باهات کار دارم ولی اگه میشه بیا بریم حیاط بیمارستان میخوام خصوصی باهات حرف بزنم .
بعد با هم از بیمارستان خارج شدیم و رفتیم حیاط بیمارستان .
گفتم : خب الان میتونی حرفتو بگی اینجا کسی نیست .
گفت : ببین خیلی برام سخته که این حرفا رو بهت بزنم ولی مجبورم زندگی مجبورم کرده .
گفتم : بگو دیگه چی شده .
گفت : ببین لطفا نزدیک اِما نشو ؛ حتی بنظرم ازش دور شو چون من نمیخوام بهش آسیبی برسه .
منم گفتم : قرار نیست من از اِما دست بکشم !! اینکار بکنم اونم چی بخاطر تو ؟؟
تو عاشقشی آره ؟؟؟
و نمیخوای دور برش باشم آره؟؟؟
اونم با عصبانیت گفت : من اصلا عاشقش نیستم و اینکار بخاطر اِما میکنی نه من ، من فقط نسبت به او مسئولیت دارم همین .
منم گفتم : نگران نباش امانت دار خوبیم لازم نیست که نگرانش باشی .
گفت : من عاشقش نیستم ولی نکنه تو عاشقشی هان ؟؟ بخاطر همین حسودیت میشه آره؟؟
گفتم : آره عاشقشم به تو چه ؛ بنظرم تو نزدیک اِما نشو نمیخوام تو رو پیش عشقم ببینم .
اونم خنده هیستریکی کرد گفت : باشه عشقت مال تو اما این بدون که حق نداری بهش آسیب بزنی اگه ی قطره اشک از چشماش بریزه بیرون من میدونم و تو همین .
با عصبانیت گفتم : نگران اِما نباش من حتی حاضرم جونمو فدای اِما کنم
الانم وقت ندارم باید برم به کارام برسم و اینکه لطفا از اینجا برو دیگه نمیخوام بیشتر از این قلبت رو بشکونم .
اونم گفت : باشه میرم فقط باید اینو بدونی که شکستن قلب من برام مهم نیست اما شکستن قلب اِما ی دنیا برام ارزش داره مواظب باش قلبش رو نشکنی .
منم گفتم : نگران قلبش نباش قلب اون قلب منم هست منم مثل تو امانتدار خوبم .
بعد مکالمه ام با لوکا با عصبانیت برگشتم به بیمارستان و به ادامه کارام پرداختم .
( چند ساعت بعد )
پیش اِما نشسته بودم و به صورت ماهش نگاه میکردم .
من واقعا عاشق اِما شدم این اتفاق برام شگفت انگیزه و خیلی برام جالبه فکر نمیکردم که دوباره عاشق بشم .
هوف دارم به چیا فکر میکنم ؛ هنوزم معلوم نیست که اون به من عاشقه یا به لوکا .
خواستم از اتاق اش برم بیرون اما لب و صورت اش برام وسوسه برانگیز بود ؛ نتونستم خودمو کنترل کنم و نزدیکش شدم و بوسه ای بر پیشانی اش زدم ؛ اما لب ام از شدید تبی که داشت سوخت .
احتمالا تبش زیادی رفته بود بالا ، بنابراین سریع دماسنج برداشتم و به پیشانیش گذاشتم و تبش اندازه گیری کردم تب اش 40 درجه شده بود و آمپول هایی که به سرم اش تزریق کرده بودم هم هیچ تاثیری نکرده بود .
بخاطر همین سریع سرم اش رو کندم و براید استایل بغل کردم و بردمش حموم داخل اتاق .
شیر آب سرد رو باز کردم و باهاش زیر دوش رفتم چند دقیقه با هم زیر آب بودیم که کم کم صداش به گوشم رسید که میگفت : سردمه خیلی سردمه بزار برم .
فکر کنم هذیون میگفت .
موهاشو نوازش کردم و گفتم : من پیشتم نگران نباش .
اونم گفت : میدونم که پیشم هستی تو هم میدونی که منم عاشقتم ؟؟
داشت هذیون میگفت یا هم داشت کاملا حقیقت میگفت ذهنم کلا بهم ریخته بود اما الان اصلا وقت بهم ریختگی ذهنی نبود باید تمرکزم رو به تب اش میدادم .
بعد اینکه دیدم تبش پایین اومده از حموم بیرون اش آوردم و به آلیا و نینو زنگ زدم تا برامون لباس بیاره
بعد اینکه لباسامون رو عوض کردیم .
آلیا و نینو رفتن ؛ الان من و اِما دوباره تنها شده بودیم .
نمیخواستم باهاش تنها باشم چون هر لحظه میترسیدم بیشتر عاشقش بشم عاشق کسی که زیباییش منو از خود بیخود میکرد.
عاشق کسی که بخاطرش مجبور بودم با همه حتی با پدرم و لوکا هم بجنگم .
عاشق کسی که معلوم نیست عاشقمه یا نه شاید براش هوس چنده روزه باشم .
هوف من بعد لایلا همیشه از عاشق شدن میترسیدم .
چون از خیانت و دروغ متنفرم ؛
ولی الانم بازم دارم ریسک میکنم .
درسته من آدم ترسویی نیستم ولی از عشق میترسم چون عشق همیشه با درد و رنج زیادی همراهه و حتی تو هیچ کدوم از رمانهای عاشقانه هم عشاق هيچ وقت بدون درد به معشوقه اش نرسیده .
و من از درد این عشق میترسم درد بی درمونی که هیچ پزشکی درمونش رو نمیدونه حتی متخصص قلب .
هوف دارم به چیا فکر میکنم ؛ بهتره کمی از حال استفاده کنم ؛ از زمان حالی که هیچوقت قرار نیست برگرده .
دوباره نگاهمو دوختم به صورت بی نقص اش تا حالا دختری به این زیبایی ندیده بودم حتی لایلا هم همینقدر زیبا نبود ؛ واقعا چرا من عاشق لایلا شدم بودم ؟؟! خیلی مسخره بود عشقمون .
الان که دارم دوباره فکر میکنم ؛ فکر کنم حاضرم خودمو بهش تسلیم کنم و ریسک عشق دوباره رو بکنم چون این عشق ارزش شانس دادن رو داره .
دوباره بدون اینکه بفهمه بوسه ای به مو و پیشونیش زدم و ازش دور شدم .
دلم میخواست تموم شب رو پیشش باشم بخاطر همین اِما رو کمی کشیدم اونور تخت تا خودم رو پیش اش جا بدم .
درسته فردا ما رو تو این حالت ببینه قشقرقی به پا میکنه اما ارزششو داره و حاضرم این ریسک رو بکنم .
پیش اش دراز کشیدم و بغلش کردم و شروع کردم به نوازش موهاش و کم کم خواب مهمان چشام شد
......................................................
7400 کاراکتر .
خب اتمام پارت لطفا حمایت کنید حمایت ها رو به شما واگذار میکنم😘🥰🥰♥️♥️