بی خوابی - ۱۰ -

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/12/17 00:53 · خواندن 2 دقیقه

°

 

... اگر فقط یک چیز باشه که از زندگی کردن توی این دنیا خوب یاد گرفته باشم، اینه که اوضاع هیچوقت به یک شکل باقی نمی‌مونه؛ در واقع، زندگی کردن، شبیه رانندگی توی طبیعته، پر از پستی و بلندی و چاله چوله...

... چشمام رو به آرومی باز میکنم. 

نور تیز خورشید از تنها روزنهٔ کلبه به داخل میزنه. فکر کنم نزدیک ظهره. 

خواب بودم؟ واقعاً؟ ظاهراً که خواب بودم، روی تخت یکنفره، درازکش افتادم و دارم به سقف کلبه نگاه میکنم. 

بلند میشم. 

از بیرون کلبه یه صدایی میاد، صدای کشیده شدن فلز روی چوب. 

رفیقم توی محوطه واستاده و داره با تمام زورش، چند تا تیکه الوار رو ارّه می‌کنه. اون الوار ها خیلی کلفتن، و با اره دستی نمی‌شه کارشون رو یکسره کرد. 

چند لحظه بی حرکت وایمیستم و نگاهش میکنم. 

مشغول کار خودشه، اما طولی نمی‌کشه که حضور من رو احساس می‌کنه و برمی‌گرده. 

بهم میگه:« به به! دوست خوب خودم! بالاخره بیدار شدی!» 

می‌پرسم:« چقدر خواب بودم؟» 

_« ۳۶ ساعت.» 

خیلی عجیبه، هیچ خوابی ندیدم، هیچی، فقط یه سیاهی بزرگ، یه هیچی بزرگ. 

پس اون سمت کوه چی میشه؟

بیخیال... ازش میپرسم:« اینجا کجاست؟» 

_« ملک شخصی منه.» 

_« چرا من رو آوردی اینجا؟ اصلاً اون شب توی دفتر روزنامه چه اتفاقی افتاد؟ اون دارو چی بود که به من تزریق کردی؟» 

_« تو رو آوردم اینجا، چون تو یکی از ما شورشی ها هستی و ما در حال حاضر به تو احتیاج داریم، اتفاقی هم که توی دفتر روزنامه افتاد این بود که ما با کمک یه بمب گذاری حساب شده، تونستیم حواس کسایی که اونجا بودن رو پرت کنیم و تو رو خارج کنیم، و اون دارو، پادزهر سُرُم بی خوابی بود.» 

_« واستا ببینم، یعنی اون انفجار توی دفتر کار شما بود؟ کار شورشی ها؟» 

_« آره.» 

_« چرا به من احتیاج دارین؟» 

_« ببین، نقشه ما عوض شده؛ من و تو، قرار بود که عامل نفوذی توی رسانه و روزنامه باشیم، قرار بود متن اعتراضی بنویسیم و برسونیم به دست مردم، اما با توجه به قانون جدید ساعت کار، دیگه عملاً فرصت نمی‌کنیم متن بنویسیم، بنابراین ما یه تغییر مسیر بزرگ دادیم، ما، یعنی شورشی ها، قصد داریم وارد فعالیت چریکی بشیم، یعنی جنگ مستقیم با حکومت.» 

_« یعنی من باید از این به بعد اسلحه دست بگیرم و توی کوچه های شهر با مأمور های دولتی بجنگم؟» 

_« آره.» 

خدایا، آخه این یعنی چی؟ من فقط یه داستان نویس ساده ام، نه یه پارتیزان، نه یه آدم کش. 

رفیقم بلند میشه و از داخل آغل مرغی که کنار کلبه‌ست، سه تا تخم مرغ ورمیداره و میگه:« میخوام صبحونه درست کنم، و بعدش باید ببرمت پیش یه شخص خاص.» 

_« کی؟» 

_« رهبر جنبش شورشی ها.» ...

 

 

 

 

 

 

| تا بعد |