FGE FUTURE🩵P3
بپر ادامه
◇◇◇◇◇◇◇◇◇♡♡♡◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
مرینت و کلویی و دختر مو بلوطی که الیا نام داشت کلی باهم بازی کردند زنگ کلاس دوم به صدا در امد و انها به سمت کلاس حرکت کردند بعد از تمام شدن مدرسه و به صدا در امدن زنگ خانه مرینت و کلویی از الیا خداحافضی کردند و به سمت خانه حرکت کردند
&&&&&&&&&&&/&&&&&&&&&&&&/&&&&&&&&
مرینت و کلویی وارد عمارت اگرست شدند و به اقای گابریل و خانم امیلی سلام کردند مرینت کیفش را روی مبل پهن کرد با سرعت پله های سرد عمارت را طی کرد و در اتاق پسر ناشناس را زد بعد از چند لحظه پسرک مو طلایی و شیرشکری ناشناس در را باز کرد و جدا از انتضار مرینت دستانش را باز کرد و اورا در اغوش کشید حسی قافل از اینکه پسر ناشناس نمیدانست چه نام دارد در قلب پسرک ایجاد شد بعد از چند ثانیه اقای گابیرل بچه ها را صدا زد تا برای خوردن عصرانه به طبقه پایین بیایند مرینت با شنیدن سخن اقای گابریل سریع به طبقه پایین رفت و اقای گابریل را در اغوش گرفت 《<عصرونه چیه چیه ☺️>》اقای گابریل لبخندی زد 《<پنکیک >》مرینت خیلی خوشحال شد سریع به طرف خانم امیلی رفت 《<شما درست میکنید >》خانم امیلی روبه مرینت کرد و تکه ای از پنکیک ها را به مرینت داد 《<درست کردم بیا بخور ببین خوبه >》نیش مرینت تا بناگوش باز شد و تکه ی بزرگی از پیکیک را در دهانش فرو برد و بعد از جویدن پینکیک رو به خانم امیلی کرد 《<یکی دیگه هم میخواممممم>》خانم امیلی لبخندی زد 《<صبر کن کلویی فیلیکس و پسرم بیان باهم بخوریم >》مرینت با سخن خانم امیلی تشکر کرد و سریع پله های سرد را طی کرد و در اتاق های پسر ناشناس و کلویی و فیلیکس را زد 《<بیاین پنکیک بخوریمممم>》کلویی نیشش تا بناگوش باز شد و با سرعت به سمت طبقه پایین رفت و مادرش را در اغوش گرفت و بعد پسر ناشناس ارام و سلانه سلانه پله هارا طی کرد و روی صندلی میز ناهار خوری نشست و بعد هم فیلیکس به همان گونه به طبقه پایین امد و همه در کنار هم عصرانه اشان را میل کردند
□□□□□□♡◇◇◇◇◇◇◇♡□□□□□□
مرینت و کلویی در اتاق خودشان بودند و دستان هم را با مایه ای رنگ دار که نامش لاک بود تزعین میکردند و با هم درابره پسر های مدرسهشان صحبت میکردند در حال حاضر تقریبا مرینت و کلویی چهارده سال داشتند و دیگر بچه نبودند روز بعد مرینت و کلویی به سمت مدرسه حرکت کردند در مسیر مدرسه با الیا مواجه شدند و به هم سلام کردند ادامه راهشان را باهم ادامه دادند.
درکلاس شیمی خانم اکسان مرینت دستانش را زیر چاننه اش گذاشته بود و به درس گوش میداد که یک کاغذ به زیر مایش افتاد او کاغذ را باز کرد و به پسری مو بلوری و اطلسی نگاه کرد 《< این چیه >》....
[}{][}{][}{]>¡<>¡<◇◇◇◇◇◇◇◇>¡<>¡<[}{][}{][}{]
خب تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه 💙💜
2562کاکتر 💜
لایکا بالا 20وگرنه پارت چهار بی پارت چهار😁
بای بای💜💙