بی خوابی - ۹ -
…
... صدای آمبولانس از دو کوچه پایین تر به گوش میاد و بعد از چند دقیقه توی کل خیابون میپیچه.
ما کارمند ها کنار وایمیستیم تا کادر درمان بتونن کسایی که مجروح شدن رو ببرن.
بوی گوشت سوخته میاد.
دو تا از کارمند ها مُردن. چرا دستگاه چاپ باید منفجر بشه؟
وسط این بلبشو که هیچکس حواسش نیست، یه نفر مچ دستم رو سفت میچسبه و منو بی سر و صدا از بین جمعیت کارمند ها میکشه بیرون.
رفیقمه.
داره از ساختمون دفتر روزنامه خارجم میکنه.
ازش میپرسم:« هی داری چی کار میکنی؟»
جوابم رو اینطور میده:« هیییس! صداتو بیار پایین! ممکنه جلب توجه کنی!»
تازه الان میفهمم که اون خوشش نمیاد ازش سوال پرسیده بشه، و من هم نباید الکی خودم رو خسته کنم.
ظاهراً رفیقم این ساختمون رو خوب میشناسه، چون از طریق چند تا راه پله و راهروی تو در تو، من رو از در پشتی ساختمون خارج میکنه.
از همهمه و سر و صدایی که میاد، میشه فهمید جمعیت زیادی جلوی در اصلی دفتر حلقه زده.
توی یکی از خیابون های فرعی پشت ساختمون، یه موتور تریل پارک شده.
رفیقم دستش رو میبره زیر گلگیر موتور، و سوئیچش رو در میاره. کاملاً واضحه که یک نفر، طبق یک برنامه از پیش تعیین شده، این موتور رو اینجا برای رفیقم پارک کرده و رفته.
اون میپره روی موتور و روشنش میکنه. صدای نعره موتور به آسمون میره.
رفیقم بهم اشاره میکنه که سوار بشم، با این که تردید دارم و میترسم، اما چارهٔ دیگه ای ندارم. میشینم ترک موتور.
اون گاز رو فشار میده و موتور با سرعت بالایی به راه میوفته.
باد سرد محکم میخوره تو صورتم. خنده داره، ولی تا حالا سوار موتور نشده بودم، باید اعتراف کنم که واقعاً برام ترسناکه، رفیقم با سرعت موتور رو میرونه، و من فکر میکنم هر لحظه ممکنه چپ کنیم.
داریم به حومه شهر نزدیک میشیم، اون داره منو کجا میبره؟ داریم از شهر خارج میشیم؟
از شهر خارج میشیم. رفیقم موتور رو میندازه توی جادهٔ اصلی و گاز رو تا ته فشار میده. ولی هنوز خیلی از شهر دور نشدیم که یکدفعه میپیچه توی یه جادهٔ فرعی.
جاده فرعی رو هم تا ته نمیره. به وسط های جاده که میرسیم، ما رو از یک سر بالایی میبره بالا.
اینجا دیگه اثری از جاده نیست. نه جادهٔ فرعی و نه حتی مسیر پاکوب. هیچی، فقط یه جور منطقه ییلاقیه که توسط تپه های نسبتاً بلندی محاصره شده.
وسط این محوطه ناهموار، یه کلبه هست.
رفیقم کنار کلبه ترمز میزنه.
از موتور پیاده میشیم، اون سوئیچ موتور رو هُل میده توی جیبش و همزمان یه کلید دیگه از داخلش بیرون میکشه.
در کلبه رو باز میکنه و من رو هدایت میکنه به داخل.
توی کلبه، تاریکه و بوی دود میاد. اما چند لحظه که میگذره و چشمام به تاریکی عادت میکنه، میتونم یه تخت خواب یک نفره رو وسط کلبه تشخیص بدم.
رفیقم میاد داخل و در کلبه رو میبنده.
برمیگردم تا چیزی بهش بگم، اما ناگهانی یه سوزن تیز فرو میشه توی بازوم.
یه آمپوله.
مایع آمپول توی رگم جریان پیدا میکنه و باعث میشه آروم آروم لس و بی حال بشم.
خارش پوستم داره کم میشه، چشمام داره سنگین میشه، داره خوابم میگیره... ولو میشم روی تخت...
| تا بعد |