𝐜𝐰𝐭𝐞𝐨𝐥 𝐏𝟕

ልሃዘልጠ∵ · 00:19 1402/12/14

این همون داستانDₑᵥᵢₗ/ₐₙgₑₗ/Gₕₒₛₜ  هستش،فقط اسمش عوض شده بدلیل جو داستان...《Coffee with the extract of love》اسم اصلی هست ب ترجمه《قهوه ای با عصاره عشق》ک مخففش میشه《cwteol》.پارت های رمان جایگذاری شد و میتونین دوباره داستانو بخونین. داستان از اینجا شروع میشه و جذابتر میشه...

الیور;

با لذت داشتم ب فرارش نگاه میکردم از قیافش معلوم بود ک حسابی خوشحاله ک میتونه فرار کنه. هه این اود بازیه خانوم کوچولو

استیو_ارباب داره فرار میکنه بگیرمش?

شرابمو مزه مزه کردم و ب صفحه مانیتور نگا کردم

الیور_فعلا دارم با بازی باهاش لذت کاملو میبرم بذار فک کنه میتونه فرار کنه،اون الان مث آهویی میمونه ک فک میکنه از چنگ گرگ فرار کرده ولی نمیدونه این آزادی کوتاه مدته و برای همیشه در اسیر گرگه...

لبخند زد.

استیو_بله درست میفرمایید جناب

الیور_دونفرو بفرست دنبالش باشن یکیم بفرست ک ب ظاهر کمک میکنه

استیو_امر امر شماست ارباب

الیور_میتونی بری

بلند شدم ب سمت پنجره رفتم

الیور_بازی خوبیو شروع نکردی بره کوچولو منتظر دریده شدنت باش..

صدای قهقهم کل اتاقو برداشت

ب زودی میای بغل گرگت آهو کوچولو,تا اون روز لحظه شماری میکنم..

اِما;

در ویلا رو باز کردم خیلی مشکوک بود هیچ نگهبانی تو اتاق نبود!با بیخیالی شونه بالا انداختم خداروشکر ایندفعه شانس داشتم و تونستم فرار کنم.دورو برمو نگاه کردم ، جنگل بود،مسیر نامعلومی رو در پیش رفتم و قدم هامو تند تر کردم گ زود برسم ب جاده.


ب ساعتم نگاه کردم ساعت ⁹ شب بود و همچنان من تو جنگل گم شده بودم,نشستم زمین و نفس عمیقی کشیدم,صدای زوزه جانوران اومد و ترس تو دلم رخنه کرده بود سرمو تکیه دادم ب عقب تا کمی استراحت کنم،

ک صدای حرف زدن چن نفر از دور اومد ، با ترس از جام بلند شدم..

اما_هععععع پیدام کردن

بلند شدم شروع کردم ب دویدن نمیدونم چقدر گذشت ک فقط بدون نگاه کردن ب پشتم داشتم میدویدم ک پام ب خار گیر کرد و افتادم رو زمین.وضعیت بدی داشتم ,زونوهام ساییده بود،رو دستمم. زخم عمیقی بوجود اومده بود از بیچارگی زدم زیر گریه،پیدا نکردم راهو و سرمو گذاشتم رو زمین و خوابم برد...

با تکون دادن های شخصی بیدار شدم...

ناشناس_دخترم حالت خوبه؟

ب زور بلند شدم.

اما_ممنون خوبم ولی ببخشید اینجا کجاست؟

با شک نگاهم کرد.

ناشناس_اینجا چیکار میکنی دخترم؟

آخه یکی بگه پیرمرد آخه بِ تُ چِ

گلومو صاف کردم..

اما_آقا من گم شدم لطفا میشه بگید اینجا کجاست؟

ناشناس_اینجا مازندرانه دخترم،این جنگلم جنگل سنگدهست

با چشمای از حدقه دراومده نگاهش کردم

اما_چچچیی مازندران،واییی خدا خالا چجوری برگردم تهران

ناشناس_اینجا چیکار میکنی دخترم خانوادت کجان؟

باید بهش می‌گفتم شاید میتونست کمکم کنه.

اما_حاجی منو دزدیدن فرار کردم الان رسیدم ب اینجا باید هرچه سریعتر برم تهران 

فقط نگاهم کرد...

ناسناس_اسم من ادوارده تو همین جنگل با زنم و پسرم زندگی میکنم الان دیروقته بیا خونه ما فردا ب پسرم میگم ببرتت تهران

با خوشحالی نگاهش کردم

اما_واقعاااااا؟!وایی خیلیی ممنونن(زک💔😐🚬)

نیم ساعته داریم راه میریم هنوز نرسیدیم،داشتم ب ماه نگاه میکردم ک جنگل رو تو درخشش زیبایی قرار داده بود. 

با صدای ادوارد.  ب خودم اومدم.

ادوارد_رسیدیم

ب جلوم نگاه کردم,خونه کوچولویی بود و چراغ هاش روشن،ادوارد وارد شد.

_بیلییی،آدریان مهمون آوردم کجایید

ی زن تپل از آشپزخونه اومد بیرون 

بیلی_آقا هنوز شما ک هنو نیومده دارید داد میزنین،حالا برو کنار میخوام مهمونو ببینم

با خجالت از پشت ادوارد اومدم بیرون

اما_سلام ببخشید این موقع شب مزاحمتون شدم..

با لبخند شیربنی نگاهم کرد

بیلی_دخترم مهمون خبیب خداست(هعی این جمله🚬😐💔)خوش اومدی دخترم من بیلیم هرچی میخوای صدام کن.

نیشم وا شد...

اما_منم اما هستم خوشبختم از آشناییتون خاله

بیلی_به به چقدرم اسمت بهت میاد 

ادوارد_خانم میخوای مارو تا صبح نگه داری اینجا؟

بیلی_هعععععع خاک ب چونم بفرمایید داخل...


بنظرتون چ اتفاقی میافته؟

ادوارد و بیلی از آدمای الیور ان؟

آرچی چی میشه؟

.......

داستانمون تازه داره شروع میشه...

و خعلی هم جذاب میشه و عاشقانه...

خب این پارت تموم شد....

شرط :³⁰ کامنت و ¹⁵ لایک

بهترین آرزو هارو براتون دارم؛)