بی خوابی - ۵ -
.
... کاغذ، خودکار، غلطگیر، و ... خیلی چیز میز های دیگه توی کیفمه. خلاصه، آماده ام.
از توی پیاده رو میپیچم به خیابون اصلی، به سمت دفتر روزنامه. مردم عین کرم دارن لای همدیگه وول میخورن... خدای من، جامعه همیشه همینقدر چندش آور بوده؟
توی مسیر یکی از همکار هام رو میبینم، اسمش چی بود؟ ای بابا نوک زبونمه... الان یادم نمیاد، ولی اون همکارم، تنها کسی هستش که توی محل کار باهاش صمیمی هستم، در واقع تنها دوستمه.
از ظاهرش بخوام بگم، خب، تعریفی نداره؛ صورت لاغر، ته ریش خاکستری، گودی زیر چشماش که تا گوشهی لبش کشیده شده و پیرهنی که به تنش زار میزنه. همیشه هم فقط یه بو میده: دود تنباکو.
به سمتش میدوم و صداش میزنم:« آهای رفیق! یه لحظه صبر کن!...» خودمو بهش میرسونم.
خیلی آروم بهم میگه:«سلام.» نه بیشتر و نه کمتر.
بوی تنباکوی کاپیتان بلک میپیچه توی دماغم.
همیشه من سر صحبت رو باهاش باز میکنم:« چطوری رفیق؟» در جواب میگه:« بد نیستم.» مثل همیشه.
_« برنامه خاصی نداری؟»
_« مثلاً چجور برنامه ای؟»
_« هیچی، هرچی.»
_« نه، تو چطور؟»
_« خب، آره، من امروز میخوام یه نامه بنویسم، به دفتر نخست وزیری.»
_« در مورد چی؟»
_« قانون بی خوابی.»
_« اعتراض؟»
_« نه فقط چند تا سؤال دارم.»
_« خب، از من میشنوی، بهتره این کارو نکنی...»
_« چرا؟»
اما جوابم رو نداد. فقط راهشو گرفت و از من جلو زد. انگار داره از زیر جواب دادن طفره میره...
... شروع میکنم به نوشتن نامه:
« سلام ای پدر مهربان ملت، جناب نخست
وزیر، احتراماً سؤالی خدمت حضور انور و
گران سنگ شما داشتم و آن اینکه...
هنوز اول کارم، ولی چشام داره سنگین میشه. داره خوابم میگیره. وای، اثر سُرُم داره کم کم محو میشه، گنگ میشه، داره ذره ذره توی درّه های پُر پیچ و خم مغزم تجزیه میشه.
سرم داره از شدت خواب آلودگی روی کاغذ خم میشه که یکدفعه صدای شکسته شدن در دفتر روزنامه به گوش میرسه و رشته خوابم رو پاره میکنه. صدای چکمه های مأمورین حکومتی توی تمام راهرو ها میپیچه.
چرا همیشه موقع ورود در رو میشکنن؟ نمیدونم چه مرگشونه.
یک مأمور وارد اتاق کار من میشه و سرنگ رو به بازوم میکوبونه. دوباره جریان پیدا کردن اون مایع داغ رو توی رگم حس میکنم... ولی... ولی ایندفعه فرق داره، ایندفعه یه کم خارش هم روی پوستم حس میکنم، اما مهم اینه که دوباره سرحال و قبراق شدم، حالا میتونم نامه رو تموم کنم...
... ساعت کار که تموم میشه از دفتر روزنامه میام بیرون و میرم پای صندوق عمومی پُست. یه دونه تمبر از توی جیبم در میارم و پشتش رو با زبونم خیس میکنم و قبل از اینکه خشک بشه، میچسبونمش به پاکت نامه. عالی شد.
نامه رو سُر میدم داخل صندوق.
راهم رو کج میکنم تا برم به خونه، اما یه نفر از پشت دستشو میزاره روی شونه ام، برمیگردم که ببینمش، رفیقمه، همونی که اسمش رو یادم رفته.
بدون اینکه سلام کنه بهم میگه:« صبر کن، باید با هم بریم یه جایی...»
صورتم رو جمع میکنم و ازش میپرسم:« کجا؟»
_« بیا بریم، خودت میفهمی...» بازوم رو سفت میچسبه و من رو به زور دنبال خودش میکشه، داره منو کجا میبره؟
خارش پوستم بدتر شده...
| تا بعد |