strange thieves🧙 p2🧚
بفرما ادامه مطلب لایک و کامنت فراموش نشه ❤️
_________________________________________
صبح از زبان راوی
همگی از خواب بیدار شدند و هنوز در شک حرفهای دیشب پرفسور بودن آنها فقط در دزدی مهارت داشتند و فکر نمیکردند که بتوانند از پس این ماموریت بر بیان اما پروفسور به همه ی انها ایمان داشت و به انها یک روز استراحت داده بود تا با این موضوع کنار بیان و کمی خستگی در کنن چون راه طولانی در پیش داشتند پس از میل صبحانه همگی توی پذیرایی جمع شدند تا باهم صحبت کنن و کمی به هم دلداری دهند
هیلدا : ببینم ما واقعا قراره دنیا رو نجات بدیم ؟
باب : اصلأ از پسش بر میایم
جولیا: نمیدونم آخه پروفسور چی فکر کرده که اینکارو به ما سپرده
آریل: بچه ها اروم باشین حتما پروفسور نقشه ای داره و از ما کمک میخواد نباید انقدر نگران باشیم
مایلو: همچی اون گلو بلبلی که تو فکر میکنی نیست آریل اگه گیر بیوفتیم درجا اعدام میشیم فقط دزدیدن همون سنگ کوفتی هم باعث مرگمون میشه اگه گیر بیوفتیم چه برسه تا ته داستان رو بریم
پیتر: بیخیال ما اینهمه چیز دزدیدم کسی هم بویی نبرد اینم یکی مثل بقیه شما دارین بیخود بزرگش میکنین بیاین اروم باشیم و امروز رو دسته جمعی خوش بگذرونیم باشه ؟
باب : فکر خوبیه از سرقت قبلی خیلی وقته باهم بیرون نرفتیم
جولیا: موافقم الان هرکاری رو به فکر کردن ترجیح میدم
پیتر : پس همگی برید و کمی وسلیه بردارید تا راه بیوفتیم
همه به اتاق هاشون رفتن و کمی وسیله و پول برداشتن تا برن و بعد دسته جمعی از خونه خارج شدن و به سمت یه شهربازی توی مرکز شهر راه افتادن وقتی به شهر بازی رسیدن مقداری ژتون و بلیت بازی خریدن و رفتن سراغ وسلیه ها جولیا و اریل سوار ترن هوایی شدن باب و هلیدا به چرخ و فلک رفته بودن و مایلو و پیتر درحال بازی با دستگاه های جایزه بودن تا چندتا جایزه ببرن و ذهن همگی از مأموریتی که داشتن پرت شده بود و اروم گرفته بودن بعد از بازی به یه رستوران نزدیک شهربازی رفتن و اونجا مشغول غذا خوردن شدن
مایلو: امروز خیلی خوش گذشت
باب : موافقم خیلی وقت بود مثل ادم های عادی بیرون نرفته بودیم
جولیا: دلم برای عادی بودن تنگ شده
هلیدا: دله منم برای شهرم تنگ شده
( لایک و کامنت فراموش نشه ❤️)
پیتر: فکر کنم باید دسته جمعی دردو دل کنیم چطوره از مایلو شروع کنیم
اریل: ولی پروفسور گفت نباید چیزی از زندگی همدیگه بدونیم
پیتر: ما که دیگه هیچوقت قرار نیست مثل قبل بشیم پس عیبی نداره
مایلو: من اهل یه شهر کوچیک نزدیک نیوجرسی بودم وقتی ۱۷ سالم شد پدرو مادرم از هم جدا شدن ولی من با هیچکدوم نرفتم و از خونه فرار کردم توی یه مغازه مشغول به کار شدم ولی همه مسخرم میکردن و منو ادم عجیبی میدونستن از کارم گذشتم و بعد یه مدت دست به دزدی زدم کارمم خوب بود و بعدش با پروفسور آشنا شدم دلم برای پدرو مادرم تنگ نشده برای شهرمم همینطور ولی دلم برای خانواده آی که هیچوقت نداشتم تنگ میشه
پیتر: خب امیدارم که یه روزی اون خانواده رو پیدا کنی نفر بعدی کیه ؟
هلیدا: منم من آهل یه شهر شلوغ توی ارژانین هستم خانواده ی خیلی بزرگی و داشتم و توجه خیلی کمی بهم میشد و بیشتر توجه توی خواهر و بردارای کوچیک ترم بود داستان دزدی کردن های من از جایی شروع شد که پدرم توسط مافیا به قتل رسید و خرج خانواده افتاد گردنم من شبو روز کار کردم و حتی گاهی دست به دزدی و جیب بری زدم تا به خانواده ام کمک کنم اما اونا چقدر ندونستن منو به عنوان یه نون خور اضافه از خونه انداختن بیرون من اون زمان دوستی داشتم که پیش زندگی کردم و بعد مدتی اونم منو رها کرد و من پروفسور رو توی خیابونا وقتی که میخواستم جیبش رو بزنم پیدا کردم اون زمان من هکر خوبی بودم و پروفسور منو استخدام کرد تا براش کار کنم اگه روزی دوباره خانواده ام رو ببینم اونارو خانواده خودم صدا نمیکنم
اریل: برات متاسفم هلیدا
اریل هیلدا رو بغل کرد و کمی به اون دلداری داد
هیلدا : ممنونم که گوش دادین
پیتر: کسی دیگه ای نیمخواد چیزی بگه ؟
جولیا: من هستم راستش من اهل این کشور نیستم خانواده ی من در اصل استرالیایی بودن که به اینجا مهاجرت کردن خانواده ی من مشکل مالی نداشتن اما همیشه باهم دعوا میکردن و خونه ی ما فرقی با میدون جنگ نداشت من تک فرزند بودم و دوست یا خانواده ی دیگه ای نداشتم که باهاش حرف بزنم همیشه شبا به کلاب ها میرفتم و اونجا مشروب میخوردم و کمی پول از جیب مردم کش میرفتم یه شب وقتی که خیلی مست بودم و داشتم توی کوچه خیابون ها قدم میزدم پروفسور منو پیدا کرد و به خونه اش برد اون کمکم میکرد و من گاهی از خونه اش فرار میکردم تا خانواده ام رو ببینم اما اونا هیچ اهمیتی به من نمیدادن بعد یه مدت دیگه فرار نکردم و همدست پروفسور شدم و حالا به اینجا رسیدم اگه دلم برای چیزی تنگ شده باشه اون عادی بودن قدم زدن توی شهر بودن ترس از لو رفتن یا دستگیر شدنه
بعد شنیدن حرف های جولیا کسی حرفی نزد و همه در سکوت چشم به همدیگه دوخته بودن اونا برای همدیگه مثل خانواده بودن کسایی که بهشون تکیه کنن و پشتشون به هم گرم باشه همه ی اونها داستان هاشون رو تعریف کردن و باهم همدردی کردن سرنوشت همشون به دزدی ختم میشد و پروفسور کسی بود که تو تنهایی دست اونارو گرفت اونها بعد از حساب کردن پول غذا از رستوران بیرون رفتن و تصمیم گرفتن کمی بیشتر توی شهر بچرخن
پیتر: من میرم خونه
آریل: منم همینطور
پیتر و آریل به سمت خونه رفتن باب و هلیدا به سینما رفتن و جولیا و مایلو هنوز مشغول قدم زدن بودن داستان های اونها شباهت هایی به هم داشت و به گونه ی اونا همو درک میکردن اما لجباز تر از این بودن که اینو قبول کنن
مایلو: ما تا کی قراره قدم بزنیم ؟
جولیا : میخوای برو خونه من هنوز میخوام قدم بزنم
مایلو: چطوره یکم بدوییم
جولیا: قبوله
مایلو: آماده حرکت
جولیا و مایلو شروع کردن به دویدن و به خیابون نزدیک شدن جولیا سرعتش تو بیشتر کرد و از مایلو جلو زد و از طرفی دیگر ماشین با سرعت داشت به سمت اونها میومد و در نزدیکی تصادف با جولیا بود جولیا به خیابون نگاه کرد و ماشینی رو دید که با سرعت به سمتش میاد اون میخواست فرار کنه اما بدنش توی شک بود و تکون نمیخورد جولیا چشم هاشو بست و با زندگی خداحافظی کرد اما وقتی که چشم هاش رو باز کرد مایلو رو دید که اونو نجات داده و از خیابون کنار کشیده جولیا با تعجب دستی به صورت و بدنش زد و دید که هنوز زندست و احساس عجیبی رو توی وجودش حس کرد
مایلو: حالت خوبه ؟
جولیا: آره خیلی ازت ممنونم (با مهربونی)
مایلو: خداروشکر بیا زودتر برگردیم خونه
جولیا دست مایلو رو گرفت و باهم به سمت خونه برگشتن و جولیا هنوز باورش نمیشد که زندست
جولیا : لطفا چیزی درباره تصادف به بقیه نگو
مایلو: باشه
تقربیا شب شده بود و اونها وقتی به خونه رسیدن دیدن که بقیه دارن شام میخورن و خیلی زود به اونها پیوستن و مشغول غذا خوردن شدن همه اونا روز خوب و عجیبی رو گذرونده بودن و احساس خستگی میکردن اما حداقل برای ماموریت فردا اماده بودن و دیگه استرس نداشتن چون به خودشون امیدوار شده بودن و احساس میکردن که میتونن پروفسور رو سربلند کنن و با این کار از اون بابت کمک هاش تشکر کنن اونها پس از خوردن شام به اتاق هاشون رفتن تا بخوابن و استراحت کنن
_________________________________________
خب بچه ها امیدارم خوشتون اومده باشه ❤️
لایک و کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده 🙂
تا درودی دیگر بدرود 😜