♡TWO BALCONIES♡P2♡
امروز یک شخصیت داریم که اسمشو نمینویسم توی معرفی هم توی یک حا گقتم
امیدوارم که از این پارت خوشتون بیاد
این پارت کلش از زبون حلما هستش و پارت کوتاه هستش چون کلاش دارم و تولد بابامه.
و اینکه باید برای پارت عاشقانه صبر کنید
تولد
آروین وارد شد،و همه ما براش شعر تولد خوندیم
تولد
تولد
تولدت مبارک
مبارک
مبارک
تولدت مبارک
بیا
شمع ها رو
فوت کن
که صد سال
زنده باشی
بیا
شمع هارو
فوت کن
تا صد سال زنده باشی
مبارک
مبارک .
تولدت مبارک
(شعر بسیار بلند)
و بعد کیک رو آوردیم فوت کرد،بعدش رفتیم کنسول بازی تیمی.
و بعدش بازی های جنبشی کردیم. خیلی لذت بخش بود.
بلاخره خواستیم کیک رو باز کنیم که بخوریم
فلش بک به چند ساعت قبل
بعد از ترک سالن(از زبون اروین)
بچه ها سالن رو ترک کردند و منم رفتم داخل،کیک رو که دیدم برگام ریخت،کیک رو سوراخ کردم و داخلش یک کیسه پر از آب مخصوص کیک ریخت.
میدونستم که دخترا کیک رو باز میکنند.و خب چاقو همیشه وسط خورده میشه،پس ایندفه که بزن چاقو کلی آب پرتاب میشه.
(پایان فلش بک)حلما
یکدفعه کلی آب پاشید رو ما و کیک،رفتم به پسرا گفتم کدوم شخصی این کار را کرده.
هیچکس جواب نداد،پس من هم رو همشون خامه ریختم تا بهفهمنند با کی در افتادن.
پسرا هم تخم مرغ برداشتم زدن،خداروشکر که به من نخورد
ماهم کلی عسل و خامه و آرد و ماست روشون ریختیم.
همه باهم گفتند:گوه خوردیم
ماهم خیلی خندیدیم
و از پسرا عکس گرفتیم فرستادیمشون که خودشون بشورند بعد خودشون رو ببینن
(اگهی)
کاور عوض شده و برچسب اضافه شد الان پارت قبل هم توی برچسب میره.
پایان
بعل پسرا اومدند ک وقتی عکس رو نشون دادیم از خنده داشتن پاره میشندن.
دیگه کیک رو آوردیم خوردیم.و بعد از ۱ ساعت هم شام .
وسایل رو جمع کردیم و رفتیم خونه هامون.
خیلی مهمونی خوبی بود بعد از مرگ پدر و مادر آنقدر خوشحال نشده بود،هلیا خواهر کوچکترم من اومد پیش ما با دوستش هلنا و هیلدا.
(اسپویل)
در آینده یکی از شخصیت های مهم داستان میمیره
پایان اسپویل.
خب ادامه
رفتن خونه و یک دوش گرفتم،و لباس راحتی پوشیدم و خوابیدم.تا ساعت ۵ بعد از ظهر خوابیدم.(امروز دانشگاه نداشتم)
و بعد از اینکه پاشدم رفتم با مهان کنسول بازی،تا ساعت ۱۲ که شام خوردیم و کنسول بازی رو تا ساعت ۷ صبح ادامه دادیم. و خب من بردم.
و ساعت ۷ صبح نشستیم کل اتک آن تایتان رو دیدیم.
یعنی چشمامون از حدقه داشت میزد بیرون.
ازن آن ور
بعد از مهمونی
آروین
یکدفعه یک شماره ناشناس بهم زنگ زد
منم جواب دادم
مکالمهی تلفنی
آروین:ببخشید شما
ناشناس:برادرت یک پیغام بهت داده
آروین:خب بگید
ناشناس:من قراره ۶ ماه دیگه عروسی بکنم،برادرت آرمان
آروین:پیامی دیگه ای نیست خدانگهدار.
ناشناس:خدانگهدار
اروین:خود داداشم گفت خابرکسرم که دوست دختر دارم و میخواهم ازدواج کنم حالا خودش رفته پای عشق و عاشقی
آخه کدوم خری از کره میره تا آمریکا فقط برای ازدواج.
(کشور اینها کره هستش و توی سئول هستند ولی داداشه آروین رفته میامی آمریکا)
رفتیم با بچه ها خوابیدیم
بیدار شدیم.تا دو روز اتک آن تایتان دیدیم
بعد نخوابیدم اصلا هی از بیرو غذا سفارش میدادیم،که یهو فهمیدیم ممد شکم دراورده(🤣🤣🤣🤣🤣🤣)
باز مهم نبود و دو باره نشستیم دیدم
در کل
ما خوردی
نگاه کردیم
نخوابیدم
خیلی خوب ود الان با بچه ها کل اتک آن تایتان رو حفظ هستیم.
(خلاصه)
این دو اکیپ فقط خوردن و دیدنی نخوابیدن.
چقدر اسکل بودند.
پایان خلاصه
دخترا
حلما:مهان برو ببین هلیا داره با دوستاش چیکار میکنم.
مهان:تو هم برو به سگمون غذا بده
حلما:باشه
(نکته)
حلما توی ۲ ماه خیلی پول دار شد و ماه شون بیشتر پولدار شد.
۲.اسم داستان برای این دو بالکن هستش چون توی دوبالکن شروع شد.
پایان نکته
حلما فردا با بچه ها قرار گذاشتیم بریم کافه گیم الان
برای پارت بعد ۱۵ کامنت و ۵ لایک
ببخشید کوتاه بود