Awakening P3

S.k S.k S.k · 1402/12/04 11:21 · خواندن 5 دقیقه

سلام به همگی . خب ... این پارت جدیده ... قبلی ها رو قبلا شاید خونده باشید ولی این یکیی رو برای اولین بار میبینید ... بیاید ادامه مطلب ...

در بد ترین حالت عمرم بودم . گرچه جوانم و 17 سال دارم . مادرم خبری به من داد که ثانیه به ثانیه عمرم دعا میکردم خواب باشد ... به سختی و با حرص و نا امیدی خود را نیشکون میگرفتم تا بیدار شوم اما بی فایده بود . خبری که به من داد شد چندین سال از من پنهان بود . خبری که میگفت : تام دوپنچنگ پدر تو نیست .... 

گریان و دوان دوان از خانه دور میشدم . باران نم نم و هوای تاریک پاریس هر لحظه دلم را بیشتر آزار میداد ... فقط میدویدم . هیچ چیز به ذهن پریشانم آرامش نمیداد . کاملا گیج شده بودم . بی هدف . فقط راهم را ادامه میدادم . میدویدم و میدویدم تا بلکه بتوانم از زیر این سایه بزرگ خارج شوم . از این حقیقت تلخ . حقیقتی تلخ تر از قهوه هایی که پدربزرگ ناتنی ام میخورد ... نه دیگر آنجا خانه من بود , نه من اهل آن خانه بودم . هیچ سرپناهی نداشتم که به آن پناه بگیرم... برای همین به خانه آلیا رفتم ... تا بتوانم این فشار روانی عظیم را با او شریک شوم . وقتی به در خانه رسیدم و زنگ را زدم , آلیا با تعجب فراوان و چهره ای ترسیده به پایین آمد و من را به اتاق خودش برد . بعد از تعریف کردن تمام پیچیدگی ها و اتفاقات زندگی ام که تا دقایقی پیش حتی خودم هم خبر از آنها نداشتم :

  • آلیا : اَه ! دختر !!! فکر میکردم داستان زندگیت پیچیده باشه ولی فکر نمیکردم خودت انقدر پیچیده باشی !!!! مرینت !! تو یه رگه ات چینیه ! یه رگه ات ایرانی ؟؟؟؟؟من که باورم نمیشه ! شانس منو نیگا ! حالا که من یه زندگی هیجانی میخوام گیرم نمی افته ! 

همین که این حرف را زد بغضم ترکید و چند دقیقه ای بدون توفق گریه کردم . آلیا چند بار سعی کرد که من را آرام کند اما تلاش هایش بی نتیجه ماند . این زخم با بخیه هم دوا نمیشود ... تلفنم زنگ میخورد . پدر و مادرم بودند اما من دلیلی برای جواب دادن نمیدیدم . بعد از گریه کردن ها و آرام شدن وجودم , آلیا که من را آنجا گذاشته بود تا خالی شوم , به اتاق برگشت و گفت : 

  • آلیا : مرینت ! مامانت زنگ زده بود . خیلی نگرانتن ! میخواستن بدونن اینجایی یا نه !
  • مرینت : آلیا ! بیا بشین کنارم 
  • آلیا : مرینت ! میدونم !!! الآن به یه پشتیبان نیاز داری ! نگران نباش ! من کنارتم ! 
  • مرینت : درسته ! الآن دقیقا به یه پشتیبان خوب نیاز دارم ! تیکی ! بیا بیرون کارت دارم ! 
  • تیکی : بله کفشدوزک ؟
  • مرینت : همین الآن میری خونه و با کوامی های دیگه اون صندوق رو پیدا میکنید و میارید اینجا ! 
  • تیکی : امم ! آخه مرینت نمیشه ! اون هم خیلی سنگینه , هم نمیتونم کوامی های دیگه رو مخفی نگه دارم ! تو که نمیخوای مردم یه صندوقچه پرنده تو آسمون ببین که ؟ 
  • مرینت : همین که گفتم ! حرف نباشه ! جعبه رو میارید ! درضمن الآن هم شبه ! کسی قرار نیست شما رو ببینه ! 

بعد از رایزنی های فراوان , بالاخره تیکی را قانع کردم . او رفت و چند دقیقه بعد با کوامی های دیگر به همراه آن صندوق پشت پنجره ظاهر شدند . 

بعد از آمدن صندوق, دوباره کوامی ها خواستار شوخی و بازی شدند که وقتی با چهره وحشتناک من ملاقات کردند , بسیاری از قضیه را روی هوازدند ! آلیا که کنجکاو بود بداند چرا انقدر صندوق برایم مهم است پرسید : 

  • مرینت : باید یه چیزی اینجا ها باشه ... یه نشونی .. یه شماره ای ... یه چیزی !
  • آلیا : میخوای چی کار کنی ؟
  • مرینت : دنبال یه نشونه میگردم .
  • آلیا : برای چی ؟
  • مرینت : برای نخود چی !!! برای پیچ پیچی !!! برای آر پی جی ! برای آدرین میخوام ! میخوام برم تو روش وایستم و بگم : سلام عزیزم ! من یه بد بخت بی پدرم هستم که عاشق تو ام ! بیا ! یتیم هم هستم ! اینم مدارکش ! حالا با من ازدواج میکنی ؟؟؟؟ 
  • آلیا : مرینت حالت خوب نیست ها ؟!؟

همین که این جمله را گفت داد زدم : 

  • مرینت : میخوره حالم خوب باشه !!!!!؟؟؟؟ توی این وضعیت ؟؟؟؟؟؟ توی این در به دری ؟؟؟؟ آلیا !!!یه نشونه میخوام ... اگه دوستم باشتی کمکم میکنی ! اگه نه تا اینجا هم کم عذاب نکشیدم . میتونم به عذاب کشیدن ادامه بدم ! پس دوستی یا دشمن ؟
  • آلیا : دشمنت نیستم ... ولی خب نه من به جز تو کسی رو دارم ... ولش کن. دنبال چی بگردم ؟
  • مرینت : دنبال هر نشونه ای ! توی عکس ها توی هر چیزی .

بعد از گذشت چند دقیقه بین آن همه عکس و دست نوشته و ... آلیا کاغذی پیدا کرد ... کاغذی که ماجرا را به کلی تغییر داد: 

  • مرینت : خب تیکی ! پشت این کاغذ چی نوشته ؟
  • تیکی : یه سری حروفی اینجا نوشته شده که من تا حالا تو عمرم ندیدم ... ولی قسمت فارسی که نوشته یه آدرسه . اینطوری هم هست : جنت آباد شمالی , اوتوبان همت , خیابان گلستان , کوچه ... 
  • مرینت : کوچه چی ؟
  • تیکی : بقیه اش رو ننوشه . خط خطی شده .

بعد از دیدن آدرس حجم انفجاری که درونم اتفاق افتاد بود به  قدری زیاد شد که مغزم از کار افتاد ,

  • مرینت : تیکی ! خال ها پدیدار ! 
  • آلیا : داری چی کار میکنی مری...
  • مرینت : هیس ! 

و در همان لحظه معجزه گر پورتال را از داخل یویو در آوردم :

  • مرینت : تیکی ! کالکی ! ترکیب شید ! 

با پورتال به اتاقم برگشتم و تمام پس اندازی که در طول زندگی ام جمع کرده بودم را با خود آوردم . تصمیم احمقانه ای گرفته بودم . تصمیم گرفته بودم که به ایران بروم و به دنبال برادم بگردم  .... 

 

خب اینم از پارت 3 . امیدوارم خوشتون اومده باشه ... خدایی لایک و کامنت یادتون نره که نیاز دارم ...

و اینکه من اینو ننوشتم بازم میگم قلم الکس قلم نویسنده جانشین هست خب پارت ها از قبل تو وب من وجود داره تو پارت یک لینک وب رو گذاشتم ♥️