Bitter story p2

William William William · 1402/12/03 11:44 · خواندن 2 دقیقه

..

کارگران کار را شروع کرده بودند.باغ آنها واقعا بزرگ بود.باغی به وسعت ۷ هکتار.ژاکلین وقتی دید که همه مشغول انجام کاری هستند،تصمیم گرفت او هم کاری انجام دهد.او با خودش گفت:میتونم برم دنبال سنجاب یا پرنده ای و اونو بگیرم و واسه خودم باشه.دختر گشت و گشت تا اینکه چشمش به سنجابی افتاد که 
مشغول خوردن گردو روی درخت بود.
او به دنبال سنجاب رفت و سنجاب چون احساس خطر ‌کرده بود از درخت پایین اومد و خیلی سریع دوید.اما دختر کوچولو خیلی سریع تر از اون می دوید.اون دوتا دویدن و دویدن.تا اینکه سنجاب پاش به یه خار گیر کرد و ژاکلین از این موقعیت استفاده کرد و پاش رو تند تر کرد و رسید به سنجاب.
پای سنجاب رو از بین خار ها در اورد و وقتی به خودش اومد دید که توی باغ گم شده و هوا کم کم تاریک میشه.
دختر کوچولوی ما اونجا نشست و شروع کرد به گریه کردن.اما گریه کردن فایده ای نداشت.کار از کار گذشته بود و اون گم شده بود.دختر کوچولو راه برگشتی نداشت درواقع اون راه برگشت رو بلد نبود.اون اگه کاری می‌کرد ممکن بود اوضاع از اینی که هست بد تر بشه.اون فقط میتونست زیر درختی بشینه و گریه کنه.گریه و گریه
دختر از شدت خستگی زیر درخت خوابش برد.وقتی بیدار شد دید که هوا کاملا تیره شده و الان شبه.اون گرسنه بود اما برای پیدا کردن غذا باید پا میشد و میرفت دنبال درختی که میوه داشته باشه.
اون پاشده بود که ناگهان صدای زوزه گرگ اومد.اون خوب میتونست بفمه که گرگ ها نزدیکند.ژاکلین به خودش لرزید و دوباره سره جاش نشست.با خودش گفت:اگه گرگا بهم حمله کنند چیکار کنم؟
اگه بهم نزدیک شن چی؟
ژاکلین تو فکر بود و هزار تا سوال مثل اینا تو ذهنش بود و ذهنش رو به شدت درگیر کرده بود.بالاخره اون فقط یه دختر بچه بود و حق داشت.او باخودش در حال حرف زدن بود که یهویی صدایی از پشت سرش نظر اورا جلب کرد و باعث شد که اون برگرده.وقتی برگشت دوتا گرگ بزرگ پشت سرش بودن.اون فکر می‌کرد که گرگا میخورنش.اما درست فکر میکرد؟آیا گرگا اونو به قبیلشون میبردن و میخوردنش؟سوال های زیادی تو ذهنش بود‌.اما اون اشتباه می‌کرد.بلکه گرگا اون رو پیش قبیلشون بردن.

خب چطور بود؟بگین

برای پارت بعد:۸لایک  ۱۰کامنت

(حمایت بیشتر=زود پارت دادن و بیشتر کردن)