عشق دردناک ❤️ part 3

𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 · 1402/12/03 09:12 · خواندن 4 دقیقه

ادامه ❤️

 

سیما: با شنیدن اسمش ناخداگاه خندم گرفت حالا من نخندم کی بخنده آخه این اسمه که این داره 😂😂 

ولی با کاری که کرد ساکت شدم ...‌‌

کوهستان: خفه شو به چی میخندی جوک گفتم (با داد) 

سیما: من خفه خون گرفتم گفتم ....

سیما: ببخشید آقای کوه ..... یعنی نصیری من اصلا حالم خوب نیست ولی بخدا این کار تان اصلا درست نیست من دانشجو ام و در ضمن بابای من این طوری پول شما را پس نمی دهد تازه خوشحالم میشه که یک نون خور اضافه کم شده .....‌‌

کوهستان: بیبین کوچولو زیاد وراجی نکن که اصلا اعصاب ندارم اوکی .‌‌‌...

سیما: آروم سرم را تکان دادم ولی سوالات من یکی دو تا نبود دوباره سرم را بالا گرفتم گفتم .....

سیما: شما با من میخواهید چی کارکنید ....

کوهستان: گفتم حرف نزن و گر نه برات بد تموم میشه ..‌

کوهستان: من میرم دوباره بر میگردم ...

سیما: بعد این که رفت یهو از خنده غش کردم آخه این دگه چطور اسم است 😂😂 ...‌

که اومد تو گفت ...‌

کوهستان: چیزی گفتی؟؟؟؟

سیما: نه !!!

کوهستان: خوبه ولی این رو بدون هر حرکتی که کنی زیر نظر دارمد !!! 

سیما: بلد حرف خود رفت ..‌‌

منم که حوصلم سر رفته بود داشتم به درو دیوار نگاه میکردم به نظر میاد که این جا اتاق کار باشد ...

از اون جای که دست هایم رو بسته بود اون جا خیلی دردناک شده بود ....‌

داشتم فکر میکردم اگر یکی از برادر هایم ازدواج کنند اسم بچه شونو حتما باید کوهستان بزاریم خیلی با کلاس است .‌‌‌.. ( تو هم که هی گیر دادی به اسم این بد بخت )

سیما: یهو اومد تو که قلبم وایستاد ....

نفس کشیده نمی توانستم ظرف غذا را گذاشت روی میز گفت ..‌‌..

کوهستان: کوفت کن که نمیری ....‌‌

سیما: آخه چطوری بخورم میشه دست هایم را باز کنی ؟؟

کوهستان: نچ با پا هم میشه خورد خوشگله الان هم حرف نزن !!!!

سیما : یهو رفت منم دگه داشتم دیوانه میشدم آخه مردک گاو من وقتی که دست هایم بسته باشه چطوری بخورم ؟؟

روای💓

سیما داشت همین طوری غر غر میکرد که کوهستان اومد

کوهستان:( با لحن مسخره ) اووو میبینم هنوز غذا ت نخودی میخواهی من بزارم دهنت ؟؟؟؟

سیما: آخه آقای نصیری من چطوری میتونم غذا بخورم وقتی که دست هایم بسته است ؟؟؟؟ 

سیما: بگذریم آخه غذا به جهنم من هیچی نمی خوام لطفا من رو بزارید که برم من از خود کار زندگی دارم !! 

سیما: یهو خودشو خم کرد  گفت.....

کوهستان: میدونی چیه کوچولو اگر من جای تو بودم اول زبونمو کوتاه میکردم ....

کوهستان: زیاد حرف نباشه که اصلا عصاب ندارم اوکی؟؟

سیما: هیچی نگفتم ..‌. 

اومد پشت سرم وایستاد شروع کرد به باز کردن تناب های دستم خیلی هس بدی داشتم که نمی تونستم پست سرم رو بیبینم وقتی که دستش به دستم می‌خورد چندشم میشد 🤢🤢......

راوی💓

کوهستان به زور سیما را بلند میکنه و از اتاق خارج میشن سیما هر چقدر که التماس می کنه ولش کنه ولی کوهستان به هیچ  حرف های سیما گوش نمی ده اون را داخل یک اتاق دیگه میبره و میگه ..‌‌‌

کوهستان: فکر کنم این جا موندنی شدی کوچولو ..‌..

سیما: چییی یع..یعنی چییی من این جا موندنی شدم ...

کوهستان: به بابا جونت زنگ زدم  عوضی ازم وقت خواست ..‌‌..

کوهستان: تو هم این جا میمونی ...‌

سیما: بعد حرف خود از اتاق بیرون رفت توی دلم گفتم از عوضی  ولی دلم آرام نگرفت به صدای بلند داد زدم از عوضیییییئییییی یهو یک مشت محکمی به در زد منم از ترس پریدم هوا منظورش این بود که هر حرکتی که کنی زیر نظر دارمت .....

به اتاق نگاه کردم هیچ پنجره  نداشت فقد یک در بود اون گوشه اتاق رفتم سمت اون بازش کردم که اون در حمام بود ......

یک تخت اون ور اتاق بود این جا خیلی هم سرد بود ...

همین طوری داشتم دور ورم را نگاه میکردم که اومد تو و اون غذا را هم با خودش آورد گفت ....‌

کوهستان: بی صدا غذا تو میخوری اگر بخواهی فرار کنی حسابت با نکیر و منکر است فهمیدی ..‌‌‌‌‌....

سیما: بلی...‌

کوهستان: خوبه .....

سیما: روی تخت نشستم روسریم هم نبود نمی دونم کجا است اصلا نمی دونم شب است یا صبح داشتم یخ میدم این جا یک ملافه نازک و سفید بود اون را دور خودم پیچیدم نمی دونم که چی شد خوابم برد ....‌‌

سیما: وقتی که بیدار شدم خیلی گیچ بودم که این جا کجا است یواش یواش همه چی رو یادم اومد یک قطره اشک از چشمام چکید آخه خدا یا من چی گناهی کردم که این طوری مجازاتم میکنی 😭😭....

واقعا خیلی گرسنه هم بودم .‌‌‌‌......

 

 

 

تموم شد ...

پارت بعدی 10لایک و 10 کامنت 

❤️👋❤️👋❤️👋❤️👋❤️