بی خوابی - ۱ -

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/11/29 01:06 · خواندن 3 دقیقه

 

[ یک مِه خاکستری رنگ _ شبیه به دود _ بین همه چیز شناور بود. 

وسط جایی ایستاده بودم شبیه به یک دشت. با خاکی سفت و سیاه و یخ زده. 

تا چشم کار میکرد، فقط دشت بود و دشت بود و دشت. نامتناهی بود. 

ترسیدم. خیلی ترسیدم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم؟ به کدوم سمت برم؟ اصلاً باید دنبال چی بگردم؟

توجه ام جلب شد به موجودات عجیبی که توی دشت مشغول پرسه زدن بودن. 

چی بودن؟ نمیدونم. 

تقریباً میشه گفت شبیه روح بودن. اما پارچه های پاره و چرک دورشون پیچیده شده بود و به همین خاطر چهره و بدنشون دیده نمیشد. 

با احتیاط به یکی از اون روح ها نزدیک شدم _ چاره‌ی دیگه ای نداشتم _ و با ترسی که لرز به بدنم انداخته بود ازش پرسیدم:« ببخشید؟ من کجام؟» 

اون روح، چهرهٔ نا معلوم خودش رو به سمتم چرخوند و با نالهٔ ترسناکی گفت:« خودت خوب میدونی...» 

_« منظورتون چیه؟» 

در جواب با سرش به نقطه ای در دوردست اشاره کرد. 

در اون نقطه، یک کوه بود. یک کوه خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بلند. 

در واقع اون کوه، تنها نقطهٔ بلند اون سرزمین عجیب بود، و به همین علت خیلی بلند به نظر میرسید. 

از پشت کوه، نور طلایی رنگی در حال تابیدن بود. خدای من عجب نوری! باعث میشه مغزم به ذُق ذُق بیوفته! 

نور به داخل دشت تاریک پاشیده میشد و دلم رو از شور دیوانه واری پُر میکرد. 

بی اختیار به سمتش دویدم؛ مهم نبود که پاهام برهنه بود و سرمای خاک مثل میخ توش فرو میرفت، نه، اصلاً مهم نبود. 

امیدی که اون نور بهم میداد باعث میشد که فقط بدوم. 

وقتی به دامنه کوه رسیدم، دلم دیگه داشت از شدن تپیدن قفسهٔ سینه ام رو خُرد میکرد. 

از کوه بالا رفتم، وای! عجب حس فوق‌العاده ای! مثل نسیمی که توی یک روز بهاری صورتت رو نوازش میده! اون طرف کوه یک بهشته! 

و من میخواستم هر چه زودتر از چنگال اون دشت تاریک، به دامن بهشت پشت کوه فرار کنم... چیز دیگه ای نمونده بود که به قله برسم، داشتم موفق میشدم که... ] 

 

... صدای شکسته شدن در خونه ام رو شنیدم. و صدای چکمه های چرمی ای که روی کف خونه، به سمت اتاقم هجوم می آوردن.

طولی نکشید که «مأمور های حکومتی» دور تخت خوابم حلقه زدن. 

خدایا! چقدر یونیفرم های قرمز و مشکی و اون نقاب های متالیک شون ترسناکه! صورت هیچ کدومشون دیده نمیشه! 

در حالی که خواب آلودگی هنوز به چشمام فشار می آورد، فریاد زدم:« من هیچ کار اشتباهی نکردم آقایون! باور کنید من بی گناهم! تا به حال هم هیچ مطلبی بر علیه دفتر نخست وزیری ننوشتم!» 

یکی از مأموران گفت:« نگران نباشید آقا. ما امروز داریم به همهٔ خونه ها وارد میشیم.» 

میپرسم:« دنبال چیزی میگردین؟» 

_« نه، فقط میخوایم قانون جدید دفتر نخست وزیری رو به همه اعلام کنیم.» 

_« چه قانونی؟» 

مأمور ناگهان لحن صدایش را رسمی کرد و گفت:« به دستور جناب نخست وزیر، از این به بعد خواب ممنوعه!» 

_« جاااااان؟» ...

 

 

 

 

 

 

 

| تا بعد |