dark world

𝓐𝓷𝓪𝓫𝓮𝓵 𝓐𝓷𝓪𝓫𝓮𝓵 𝓐𝓷𝓪𝓫𝓮𝓵 · 1402/11/27 10:45 · خواندن 1 دقیقه

تک پارتی#

فنجون قهوه رو از میز برداشتم و شروع به نوشیدن آن کردم،با اینکه بسیار داغ بود،تمایل به نوشیدن آن و سوختن لب هایم داشتم،تصمیم گرفتم برای آرامش دادن به ذهنم به کتابخانه ای برم،کت  قدیمیم رو برداشتم و با یه کراوات ،لباسم رو سر هم کردم!
عطری که از آن به یادگار مانده بود را برداشتم و روی نبض گردنم زدم .باورم نمیشد با اینکه رفت،هنوز به یادش هستم!
دستمالی برداشتم و تا کردم، و داخل جیب کتم گذاشتم
در را وا کردم و به سمت بیرون رفتم،ارام آرام قدم برداشتم،افکاری در  ذهنم مانند زنجیر زندانی شده بودند و با روح و روانم بازی میکردند ، با خودم زمزمه کردم . زندگی همینه!یه روز بهترین حس ها به تنفر تبدیل میشوند ،ولی چرا؟!
به کتابخانه رسیدم،قدم زنان سمت در رفتم و آرامش گرفتم باموسیقی،موسیقی ای بی کلام ولی آرامش بخش داشت پخش میشد،پا به ورودم مکان آنجا من را جذب کرد ،کتابی برداشتم و شروع به خواندن کردم که تیکه ای از متنش مرا به خود جذب کرد
-یک فرد موفق کسی است که می‌تواند با آجر‌هایی که دیگران به سمت او پرتاب کرده‌اند، پایه و اساس محکمی برای خود بنا کند. هر کسی که توانسته است چیزی را بسازد، حتما نظم و انضباط داشته است .موفقیت در این نیست که چه چیزی در پیش رو داریم، موفقیت در این است که چه چیزی در پشت سر به جا می‌گذاریم.-
 کمی فکر کردم و دیدم راست میگه
 سعی کردم از الان با افکار مثبت و جدید باشم و از من به عنوان یک بازنده نام بُرده نشود


27بهمن1402

16فوریه2024

1423کارکتر

چطور بود؟

بنظرتون نکته این رمان چیبود ؟

هرکی درست بگه جایزه داره.