بره ی ناقلای من پارت 21

𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 · 1402/11/25 15:03 · خواندن 8 دقیقه

سلام بر همگی 

خب خب این پارت به خاطر تولد یکی از طرفدار بره ی ناقلا هست و همینطور تولد دوستم معصومه[تولد دوتاتون مبارک امیدوارم شمع‌های بیشتری رو فوت کنید🥳]

 

ادامه ی پارت قبلی...

هق هق‌ام توی اتاق پیچیده بود واقعا که چطور دلش اومد موهامو کوتاه کنه موهایی که آدرین دوست‌شون داشت و بهم گفت که هیچ وقت کوتاه‌شون نکنم!

من خیلی بدبخت‌م نه به عشق‌م رسیدم نه چیزی که دوست داشت رو نتونستم نگه داری کنم!

 

از زبان آدرین :  Adrin

 

سرم درد مبکرد داشتم دیوونه میشدم اخه مرینت مگه کجا رفته ؟

اصلا چرا رفت اصلا چرا عشق‌شو جلوم اعتراف نکرد؟

توی کاغذ چرا عشق‌شو اعتراف کرد؟

وایی چرا من اصلا بهش فکر میکنم؟

به آشپزخونه نگاهی کردم که یاد مرینت افتادم که با وسواس غذا درست میکرد حتی خونه رو با وسواس خواستی تمیز میکرد اگه پاهامو میذاشتم روی میز دعوام میکرد و دوباره با وسواس دستمال میکشید!

لایلا کجا مرینت کجا؟

مرینت دختر آروم و مظلومی و همینطور ساده ای بود !

اما لایلا یه جادوگری بود برای خودش!

آیفون خونه بهه صدا در اومد و از مبل بلند شدم و آیفون رو نگاه کردم لایلا بود!

در رو باز کردم که لایلا با خوشنودی وارد خونه شد و بوسه ای به گونم زد که چندشم شد!

همه چیش عملی بود حتی لباش که ژل زده بود!

لایلا:سلام عشق زندگیم!

من:چی میخوای لایلا؟

لایلا همونطور که میرفت آشپزخونه لیوان ور میداشت و آب ریخت و آب خورد که رنگ رژلبش روی لیوان موند و لیوان کثیف رو توی سینک گذاشت بدون اینکه بشورش !

با لجز نگاهش میکردم که رو مبل نشست و گفت:

لایلا:بیا بشین دیگه اون دختر داهاتی‌م رفته دیگه راحت شدیم !

من:برای چی اینجایی؟

لایلا:خوب شد دختره رو عرستادم بره!

من:تو فرستادیش بره؟چطوری؟

لایلا:بشین بهت بگم!

روی مبل روبه روش نشستم و گفتم:

من:بگو میشنوم!

لایلا:به اون پسرعموش که لات بود یه مقدار پول دادم و اونم چون اونو دوست داشت و همینطور به خاطر پول همدستم شد...و اینکه بهش گفتم با کی زندگی میکنه و کاری کردم که باباش اومد اینجا و دختر شو برد و الان هم عقد کردن!

من:دروغ میگی!

لایلا:دروغ چی؟بزار عکس‌شو نشونت بدم!

عکس مرینت و لوکا رو دیدم که گرینت ناراحت بود و داشتن عقد مبکردن!

مرینت‌م ولم کرده!

با فکر اینکه دست لوکا بهش خورده عصبی شدم و دست لایلا رو گرفتم و کیف‌شو دستش دادم و از خونه پرتش کردم بیرون و با عربده رو بهش گفتم:

من:دیگه اینجا نبینمت برو گمشوو!

لایلا ترسید و رفت..

مرینت منو ول کرد!

نه نه اون منو ول نکرد لایلا باعث اینا شده !

هم لوکا و هم لایلا حساب کاراشونو پس میدن!

 

"طوفان شروع شو"

 

از زبان مرینت:      Marinette

 

دو روز بعد:

اشکام دوباره گونه هامو نوازش میکردن که لوکا اتاق رو باز کرد و وارد شد و گفت:

لوکا:آماده شو بریم خونه مون!

من:بریم خونه ی شما که چی مامانت بهم کار بگه یا اینکه من کار کنم و خواهرت نگاه کنه و تحقیرم کنن؟کدوم‌ش؟

لوکا نفس حرصی کشید و گفت:

لوکا:حرف نزن فقط بیا بریم!

و از اتاق رفت بیرون لباسای مشکی‌مو پوشیدم و رفتم بیرون و بلاخره به خونشون رسیدیم!

در رو زد که جولیکا در رو باز کرد و لوکا منو اونجا گذاشت و خودش رفت!

منو با این دوتا عجوزه تنها گذاشت!

وارد خونه شدم و سلامی کردم که مادرلوکا گفت:

مادر لوکا:بیا اینجا عروس اینا رو برو حیاط بشور جولیکا به لباساش حساسه!

من:مگه خودش چلاغه که خودش نمیشوره؟

مادر لوکا:با جولیکا درست حرف بزن اون تازه از سرکار اومده!

دروغ نیگفت ژاکلین دیروز گفت که به خاطر اینکه همش با دوست پسرشه و دیر میره سرکار و کاراشو درست انجام نمیده اخراج‌ش کردن!

هیچی به مادر لوکا نگفتم!

لباسای جولیکا رو توی هوای بارونی شستم و رفتم داخل خونه که دلشتم ظرف ها رو میشستم که جولیکا اومد و با تمسخر گفت:

جولیکا:چی کار کردی که داداشم موهاتو کوتاه کرده ولی حق‌ت بود چون همیشه با یکی بودی و الان برات درس عبرت شد!

منم با تمسخر گفتم :

من:تو هم که از بس که با دوست پسرت بیرون بودی تو رو از کارت اخراج کردن حداقل اگه من بودم منو اخراج نمیکردن انقدر دوست پسر داری که تعدادش از دیتم در رفته!

جولیکا حرص قرمز شده بود و مثل این کارتونا انگار داشت از گوشاش دود میزد بیرون!

جولیکا:حساب این کار‌تو پس میدی!

من:کاری نکردم که حساب‌شو پس بدم!

از آشپزخونه اومدم بیرون و بدون خداحافظی از خونه زدم بیرون و راه خونه رو پیش رفتم!

 

با خستگی زیاد وارد خونه شدم و سلامی کردم و رفتم داخل اتاق لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و با یه عالمه فکر و خیال خوابم برد...

 

****

 

من:من این مهمونی نمیام!

لوکا:باید بیای مرینت!

من:موهایی که کوتاه‌شون کردی بیام؟

لوکا:کلاه گیس سرت کن!

من:دیگه چی من نمیام!

لوکا:خیلی خوبم میای!

لباس‌ های مهمونی رو روی تختم گذاشت و گفت:

لوکا:اگه اینا رو الان نپوشی من میدونم با تو!

لوکا رفت بیرون که لباس ها رو به زور پوشیدم و آرایش کردم و موهامم که کوتاه بود رو کاری نکردم!

لوکا:اومد داخل و گفت:

لوکا:خوبه پوشیدی!بیا بریم!

من:من نمیام!

لوکا:پس چرا اینا رو پوشیدی؟

من:برای دل خودم!

لوکا سمتم خیز ور داشتم و بازو هامو گرفت و بزور منو برد پایین داشت منو از پله ها میبرد پایین که گفتم:

من:آشغال عوضی دستای نجس تو به من نزن!

با این حرفم بازو مو ول کرد و سیلی محکمی زد که باعت شد پاهام پیچ بخوره و از پله بیوفته‌م پایین!

 

آخرین چیزی که شنیدم فریاد بابا بود...

 

با جر و بحث کسی چشام‌مو باز کردم که دیدم بابا داره با لوکا جر و بحث میکنه !

مامانم صورت‌ش اشک آلود بود و با دیدن من جیغ خفه ای کشید و گفت:

مامان:وایی تام بیا دخترمون بیدار سد!خوبی دخترم؟

من:خوبم چند روز بیهوش بودم؟

مامان:چهار روز!

چشام گرد شد که بابام با صدای شرمنده ای گفت:

بابا:دخترم از لوکا طلاق میگیری چرا به من نگفتی که دست روت بلند میکنه؟

من:فکر میکردم مقل قبل بهم احمیت نمیدید و مثل قبل دوستم ندارید!

بابا:این چه حرفیه تو از لوکا طلاق میگیری!

لوکا:من از مرینت طلاق نمیگیرم و چهار روز دیگه عروسی میکنیم!

بابا:مگه من مُردم که بخوای با دخترم ازدواج کنی!

لوکا:اما من اینکار رو میکنم!

صدای جیغ مانندی از حیاط اومد که لوکا سری حیاط رفت و من منتظر بودم که ببینم کی بود که جیغ زد که دیوم لوکا دست جولیکا رو گرفته و داره میاد اینجا چشام گرد سد!

چرا سر و وضع جولیکا این شکلی بود؟

لوکا:چی شده جولیکا؟

جولیکا با هق هق گفت:

جولیکا:دا..داش س..سه نف‌‌..نفر..م‌‌...منو..ب‌..به زو..زور سوا..ر م..اشین..کردن..و......

هق هق جولیکا بیشتر شد که پیامی به گوشیه لوکا اومد گوشیو باز کرد که چشاش گرد شد و رو به جولیکا با داد گفت:

لوکا:این عکس چیه جولیکااا هانننن؟

عکس رو نگاه کردم که جولیکا با موهای کوتاه شده و با لباس زیر عکس گرفتن!

جولیکا واقعا همچین کاری کرده؟

لوکا و مامانش و جولیکا رفتم خونشون!

منم دارو ها روم اثر گذاشته بود و خوابم کرفته بود داشتم میخوابیدم که صدای آشنایی رو شنیدم که بابام داشت تعارف میکرد که بیاد داخل خونه...

 

از زبان آدرین:     Adrin

 

امروز موهای خواهر لوکا رو مثل مرینت کوتاه کردم و ازش عکس گرفتم !

الانم شب شده و به بهونه ی اینکه اینجا آشنا ندارم و ماشینم خرابه خونه مرینت اینا اومدم!

باباش آدم خوبی بود که سری تارف کرد بیام تو و منم از خدا خواسته رفتم داخل خونه شون!

خبری از مرینت نبود دلم براش تنگ شده بود!

 

 

دیگه دیر وقت شده بود که مرینت از اتاق‌ش در اومد بیرون که با تعجب نگاهم کردم و یهو با ترس نگاهم کرد که سریع رفت داخل اتاق‌ش...

 

از زبان مرینت:            Marinette

 

داخل اتاق رفتم که گوشیم به صدا در اومد رفتم گوشیمو ور داشتم که دیدم آدرین پیام داده نوشته بود:

آدرین:[بیا اتاق]

من:[من نمیام]

آدرین:[فقط 8دقیقه]

با ترس به پیامش نگاهش کردم اون دیوونه‌ست واقعا میادآبرو مو میبره!

سری از اتاق اومدم بیرون و به اون یکی اتاق رفتم که به دبوار کوبیده شدم و به چسای آدرین نگاه کردم توش هیچ حرص و نفرتی نبود!

تازه میفهمم که چقدر دل تنگشم!

آدرین:دلم برات تنگ شده بود!

من:تو اینجا چیکار میکنی با ازدواج صوری مون تموم شده هر باید بره پی زندگی خودش تو که لایلا رو دوست داری!

آدرین:مگه دوستم نداری؟

من:من دوستت داش...

با کاری که کرد با تعجب بهش نگاه کردم...

 

پایان...

8000کاراکتر

 دستم شکست  خدایی 105کامنت و 50لایک

بای