my little princess✨ p7

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/11/24 21:03 · خواندن 7 دقیقه

دوستان داستان از اینجا کم کم عاشقانه میشه

لایک و کامنت فراموش نشه ❤️

______________________________________________

______________________________________________

فردا صبح از زبان میا

از خواب بیدار شدم موهام رو شونه کردم و لباسام رو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون الکس که هنوز خواب بود به آشپزخونه رفتم و برای خودم صبحانه درست کردم و مشغول شدم هنوز برای سرکار رفتن وقت داشتم اما موندم که چرا الکس هنوز خوابه رفتم دمه اتاق و در زدم اما جوابی نگرفتم پس درو باز کردم و دیدم که خوابه به سمتش رفتم و کمی تکونش دادم

اما بازم بیدار نشد عجب خوابالویی هست 

من : الکس پاشووووووووو الکس پاشو از کارت جا میمونی ( کمی با داد) 

الکس: اوم الان میام ( خواب‌آلود ) 

از اتاق رفتم بیرون کیفم رو برداشتم و به سمت محل کارم با ماشین راه افتادم و وقتی رسیدم اونجا سلینا رو دیدم که با اخم بهم خیره شده و فکرکنم که میخواد منو بکشه

سلینا: اینجا خونه ی خاله نیست که ۳ روزه سرکار نیومدی مارتینز هیچ میفهمی این کارت چقدر بی مسئولیتیه ؟ 

من : متاسفم سلینا من رفته بودم لندن دیدن خانواده ام و نمیتونستم منتظر مرخصی بمونم واسه همین بدون مرخصی رفتم قول میدم جبران کنم و شرمنده ام

سلینا: بسیار خب ولی دیگه حق نداری انقدر از زیر کار در بری حالا بیا داخل

لبخندی زدم و وارد کارگاه شدم مثل همیشه المیرا چندتا طرح کشیده بود که باید دوخت میزدم

بهشون نگاه کردم یکی رو انتخاب کردم و الگوی

برش خورده اش رو گرفتم و شروع کردم به دوخت

نزدیک ۵۰ دقیقه دوخت کل لباس کشید و بعد رفتم سراغ طرح های دیگه و همرو شروع کردم به اماده سازی

______________________________________________

چند ساعت بعد....

تقربیا نزدیک وقت ناهار بود و منم حسابی خسته شده بودم چرخ رو خاموش کردم و از پشت میزم بلند شدم تا کمی قدم بزنم و پاهام باز بشه

به المیرا توی مرتب کردن طرح هاش و پارچه ها

کمک کردم و بلاخره وقت ناهار شد کیفم رو برداشتم

و از کارگاه خارج و شروع کردم به راه رفتن به سمت رستوران چیزی نگذشت که دیدم الکس داره از کمی دورتر برام دست تکون میده به سمتش رفتم و  ازش پرسیدم: تو اینجا چیکار میکنی ؟ 

الکس: گفتم چطوره باهم ناهار بخوریم

من : خیلیم خوب ( متعجب) 

الکس: خب راستش من یه رستوران این طرفا میشناسم که غذا های خوبی داره

من : حتما خیلی ممنون

دنبال الکس به سمت رستوران به راه افتادم و کمی بعد رسیدیم به یه رستوران محلی که کمی هم شلوغ بود رفتیم داخل و سره یه میز نشستیم گارسون منو رو آورد و من یه خوراک گوشت محلی سفارش دادم

و الکس هم یه سوپ فکرکنم

کمی بعد گارسون غذاهامون رو آورد و شروع کردیم به خوردن با کسی هم ناهار بخوری خوبه تا اینکه وقت ناهارت رو تنها بگذرونی

بعد خوردن غذا پول رو حساب کردیم و از رستوران خارج شدیم

من : خب فعلا خداحافظ خونه میبینمت

الکس: خداحافظ

به سمت کارگاه به راه افتادم و وقتی برگشتم رفتم داخل و دیدم المیرا با لبخند مرموزی بهم خیره شده

من : چیشده ؟ 

المیرا: دوست پسر داری شیطون به ما نمیگی ( با خنده) 

من : نخیرم همخونه ایمه

المیرا: کدوم ادم عاقلی با همخونه ایش ناهار میخوره ؟ من مطمئنم یه چیزی بین شما هست

من : نیست المیرا جان به خودت زحمت نده

سلینا: شما چی میگید دخترا ؟ 

المیرا: هیچی

سلینا: خب امروز یکم بیشتر بمونید چون باهاتون کار دارم

من و المیرا با سر تایید کردیم و دوباره مشغول کار شدیم ساعت ۲ و نیم بود و باید نیم ساعت پیش میرفتیم خونه اما سلینا مارو نگه داشته

سلینا: گوش کنین دخترا شما کارمند های خیلی خوبی هستین اما خرج و مخارج کم کم داره میره بالا و شاید بهتره باشه چندتا کارمند دیگه استخدام کنیم اما هنوز حرفم تموم نشده من ازتون می‌خوام شما کارهای خودتون رو به اونها یاد بدید

المیرا: یعنی این انقدر مهم بو‌د ؟ 

سلینا: بله آنقدر مهم بود

از سلینا و المیرا خداحافظی کردم و از کارگاه خارج شدم گوشیم رو روشن کردم و دیدم کیم دوباره پیام داده باز میخواد چه تیری به سره ما بزنه موندم

کیم: سلام عشقم ( خیلی توجه نکنید زر میزنه)

من : چیکار داری بلای اسمون ؟ 

کیم: ای بابا آنقدر سفت بازی در نیار دیگه میخواستم ببینمت برات یه کادو گرفتم

من : کادو ؟ اونم تو ؟ من که باورم نمیشه

کیم: حالا میخوای باور کن میخوای نکن با یه ماشین بیا جای پارک همیشگیمون 

من : اوکی خودمو میرسونم

به سمت ماشینم رفتم سوار شدم و به راه افتادم

ماشین رو چندتا کوچه مونده به پارک گذاشتم و به سمت پارک به راه افتادم و وقتی رسیدم اونجا اون شتر رو دیدم که با خنده روی صندلی نشسته و داره برام دست تکون میده امروز ملت دیونه شدن

به سمتش رفتم و دیدم یه جعبه کوچیک تو دستشه

جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم توش یه جاکلیدی با عکس خودش بود

من: دقیقا چی فکر کردی با خودت که اینو گرفتی ؟ 

( کفری است) 

کیم : فقط یه نشونش که شما رل داری که با اون کلاغ بیرون نری

من : پوففففف آخه به تو چه به دوست منم نگو کلاغ

شتر ( دوستان پفک هارو بیارید دعوا داریم) 

کیم: باز داری زبون درازی میکنیا وقتی میگم نمیری بیرون یعنی نمیری بیرون وگرنه من میدونم م تو

میدونستم کیم ادم کادو دادن نیست و بازم نقشه داره

اخه به اون چه من با الکس میرم بیرون اصلأ شاید اونو دوست دارم

من: خیلی ممنون بابت کادوی مزخرفت و خداحافظ

جا کلیدی رو روی زمین انداختم و میخواستم برم

که کیم دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید و منو بغل کرد 

من از دست این پسر دیوانه میشم میرم گوشه تیمارستان

من: ولم کن کیمممممم ( کفری است ) 

کیم: چرا عزیزم یعنی انقدر از من بدت میاد من گناه دارم

من : اره آنقدر بدم میاد حالا ولم کن

کیم: باش 

برخلاف حرفش ولم نکرد و بیشتر منو گرفت

بلاخره ولم کرد و منم به سرعت به سمت ماشینم رفتم و از اون روانی فاصله گرفتم سوار ماشینم شدم و به سمت خونه به راه افتادم

کمی به بعد به خونه رسیدم و دیدم الکس هم اومده خونه و داره تلویزیون تماشا میکنه

رفتم داخل اتاقم لباس کارم رو عوض کردم و یه لباس راحتی پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون

الکس: سلام خسته نباشی

من : ممنون

رفتم به آشپزخونه به لیون قهوه درست کردم و با کمی شکر خوردم تا انرژی بگیرم 

امروز واقعا روز عجیب غریبی بود

نه به اون مهربون بازی الکس نه به این روانی بازی کیم 

الکس: چرا منو چپ چپ نگاه می‌کنی ؟ 

من : هیچی داشتم فکر میکردم

الکس: هورا داشتی به من فکر میکردی ( با خنده) 

خنده ای کردم و گفتم: نخیرم برو کلاغ پرو

الکس: من به حرف گوجه هایی که دیشب تو بازی باختن گوش نمیدم

من : این ربطی به بازی دیشب نداره 

الکس: یه دور دیگه بازی می‌کنیم هرکسی باخت شام باید اون یکی رو مهمون کنه قبول ؟ 

من : با کمال میل

نشستیم پای دستگاه و شروع کردیم به بازی بازی بسیار تنگاتنگ و حساس بود تا اینکه بلاخره

بازی با باخت من تموم شد

من : به فنا رفتم

الکس: پس امشب شام مهمون گوجه فرنگیه عزیزمون هستیم

من : متاسفانه بعله حالا چی میخوری ؟ 

الکس: گوجه

با حرفش جا خوردم و گفتم: گوجه ؟ کی شام گوجه میخوره سیر نمیشی

الکس لبخند شیطانی زد و گفت: کجا گوجه به این بزرگی سیر میشم ( منظور میا است) 

با حرفش معذب شدم و گفتم: من خوردنی نیستم برو واسه خودت غذا بپز به من چه

الکس: نه دیگه شما باختی باید برنده رو شام مهمون کنی من نگفتم چه غذایی 

من : گیری افتادما بی شوخی یه غذای واقعی بگو

الکس: نودل تند

من : باشه

الکس: دوباره نودل فاسد به خوردم ندی 

من : باشه ولی قولی نمیدم

______________________________________________

شب از زبان میا

نودل هارو پختم و مشغول خوردن شدیم غذای خیلی خوشمزه ای بود اما خیلیم تند بو‌د بعد خوردن غذا دوباره کمی بازی کردیم و رفتیم تا بخوابیم

بجز تیکه هایی که کیم بود روز خوبی بود

______________________________________________

خب بچه ها امیدارم خوشتون اومده باشه لایک کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده دوستتون دارم تا درودی دیگر بدرود 😜 

بدون لایک و کامنت فرار نکنی