مغزی پر از فکر و خیال (پارت ۱۰)

다삼🧚‍♀️ 다삼🧚‍♀️ 다삼🧚‍♀️ · 1402/11/23 01:19 · خواندن 3 دقیقه

برو ایدامه مطمئنم جرم میدید سر دیر دادن پارت

از زبان مرینت

همینجوری داشتم فکر میکردم که ادرین ریشه افکارم رو قیچی زد😂 

ادرین: پیاده شو

من: باشه 

پیاده شدم ای بابا باس دوباره سوار هواپیما بشم و این جت بود یکدفعه چیز محکمی به کمر خورد و افتادم زمین ادرین با لگد به پشتم زده بود

ادرین پوزخندی زد و گفت: چقدر شلی پا شو دو ساعته داری فکر میکنی بس نی پاشو تا یدونه تو سرت خالی نکردم

منم پاشدم و رفتم سوار جت شدم هیچوقت تو هواپیما و یا جت نشسته بودم از هواپیما نمیترسیدم ولی از جت می‌ترسیدم و اظطراب میگرفتم تند تند نفس میکشیدم 

ادرین: چته گوشم کر شد اونقدر نفست رو بلند و تند میکشی 

جت حرکت کرد خودمو با زانو بغل کرده بودم و چشمام رو محکم بسته بودم 

ادرین: اضطراب دیگه برای چی هه

من: م،من ا،از جت میت،رسم

یهو ادرین دستش رو گذاشت رو دستم و 

گفت: کاریت نباشه و اضطراب هم نداشته باش 

بعد کلاه شو پایین تر برد و گرفت خوابید منم کم کم اضطرابم داشت برطرف میشد دیگه اضطرابی نداشتم و منم خوابیدم 

چند ساعت بعد

از زبان مری

ادرین: هی هی بیدار شد با توم بیدار شو رسیدیم

بلند شدم و از جت پایین اومدیم الان ما وسط یه اقیانوس بودیم از بچگی از آب میترسیدم این جزیره خیلی برام آشنا بود اما یادم نمیاد کی و کجا دیدمش وسط جزیره یه خونه بودش با رنگ طوسی 

ادرین: بلخره تموم شد خیال پردازیت؟ بدو برو تو خونه تا نکشتمت 

رفتم تو خونه ای با رنگ تیره ولی با این حال زیبا و آرام 

ادرین: اتاق تو همونیه که رنگ در اش یاسیه در اتاق منم سیاه هست.

و بعد رفت سمت اتاق خودش از شانس بد من دور تا دور این جزیره اقیانوس بود و نمیشد فرار کردم رفتم تو اتاق خودم عجیبه همه چیز برام آشناست انگار یه زندگی قبلی داشتم در کمد لباس هارو باز کردم همه لباس ها رو رو خودم برازنده کردم و سایز شون رو نگاه کردم برابر سایز من بودن و رنگ مورد علاقه ام بودن رنگ مورد علاقه من یاسی هستم 

با خودم گفتم ولی بلند: اه این ادرین خان هم مارو آزاد نمیکنه دردسر کم داریم آن هم اضافه شد

ادرین: اشکال نداره اینم روشون 

با ترس و تعجب برگشتم و با یه پوزخند نگاهم می‌کرد 

من: کی اومدی تو در زدن بلد نیستی مخصوصا ما خانوما نمیگی شاید داشتم لباس عوض میکردم 

ادرین: اینجا خونه خودمه و الانم که تو لباس عوض نمیکردی.

رفت پنج دقیقه به صورت خودم تو آینه زل زده بودم حوصلم سر رفته بود یک ساعت تو اتاق پرسه میزدم اعصابم خورد شد و شروع کردم به درآوردن لباسام 

از زبان ادرین

حوصلم سر رفته بود رفتم تا به مرینت بگم با هم بریم بیرون در اتاقش یکم باز بود نگاهش کردم از در او.اون کاملا لخت بودش و بعد رفتش حموم 

 

 

 

 

خب دیگه بای تا پارت بعد