ازدواج اجباری#65

Panis Panis Panis · 1402/11/18 21:34 · خواندن 1 دقیقه

ادامه

میشه یه خواهشی ازت بکنم منتظر نگاش کردم با شرمندگی گفت -میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟ دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم ~ sara bala ~ آنلاین نیست. با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم -قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه با لبخند بهش نگاه کردم سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین -خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه -نه بابا بچم تازه سه ماهشه کیانا-الهی عمه قربونش بره سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجور بعد چند وقتيكه تو بيمارستان بودم مرخم كردن يه هفه بعد كيانا اينا تصميم گرفتن برگردن امريكا تو اين چند وقت خيلي بهشون عادت كرده بودم ازشون قول گرفم واسه زايمانم بيان اونام گفن سعي خودشونو ميكنن تو فرودگاه كيانا بغلم كردو و تو گوشم كن -بهار خواهش ميكنم ازن نذار كامران اذيت بشه اونم داره زجر ميكشه حواشو داشته باش مراقب اين جيگر عمه هم باش -خيالت راحت بعد خداحافظي با بقيم اونا رفتن برگشتم به كامران نگاه كردم كه ديدم با ناراحتي داره به سمتي كه رفتن نگاه ميكنه اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم ازون حالت بيرون اومد و بهم نگاه كرد