عنکبوت
تک پارتی
خورشید، سر از پشت کوهساران بلند کرد و نور خود را بر پهنهٔ بیشه گستراند.
با طلوع خورشید و گرم شدن علف ها و بوته ها و درختان، طولی نکشید که موجودات بزرگ و کوچک از خواب خود برخواستند و در چشم بر هم زدنی، کل بیشه را به تکاپو آوردند...
... سنجاقک سبز رنگ کوچکی، که شب قبل را بر روی شاخهٔ علفی کنار مرداب گذرانده بود، هم از خواب برخواست و محض گرم شدن بدن و بال هایش، کمی بر فراز مرداب پرواز کرد.
مثل تمام روز های پیشین، در عرض چند دقیقه، گرسنگی بر جان سنجاقک کوچک غلبه کرد. و او را مجبور کرد که برای یافتن غذا، از امنیت و آسایش کنار مرداب دل بکند.
سنجاقک با فکر خطر های گوناگونی که بر سر راهش وجود دارند، دل خود را دریا کرد و به دل بیشه نقب زد.
اندامش از فکر کردن به گنجشک ها و سهره ها و سار ها، با آن منقار های سفت و تیزشان، به رعشه افتاد. تازه راکن و مار و گیاه های گوشت خوار هم بودند؛ اما به نظر خود سنجاقک، بد ترین خطر، حشرات گوشت خوار بودند.
سنجاقک معتقد بود که حشرات باید در جنگل و بیشه، هوای همدیگر را داشته باشند، چرا که همه آن ها در نهایت از یک آبا و اجداد نشأت میگرفتند، اما بعضی حشرات بی وجدان بودند و به حشرات دیگر رحم نمیکردند و مگس و پروانه و بچه کرم های کوچک را با لذت و ملچ و ملوچ میخوردند.
در رأس همه آن ها، عنکبوت ها بودند؛ قاتلین زنجیرهای بی احساسی که به همه موجودات به چشم غذا نگاه میکردند، آن کثافت ها حتی به خودشان نیز رحم نمی آوردند، سنجاقک به چشم خودش دیده بود که یک عنکبوت قهوهای رنگ عنکبوت دیگری را که در تار های او گیر کرده بود، بلعید.
سنجاقک نفرت عجیبی از عنکبوت ها داشت، البته کاملاً هم حق داشت، چون عنکبوت ها هم ترسناک بودند، هم بی رحم، و هم اینکه روی تار های خود لم میدادند و شکار خود را، بدون کم ترین زحمت، به دست می آوردند. آن وقت سنجاقک مجبور بود برای یک لقمه غذای ناچیز، تا چندین کیلومتر بال بزند و خطر کند...
... در همین افکار سیر میکرد که ناگهان حس کرد ثابت ایستاده است.
بال میزد، اما حرکت نمیکرد، انگار که بین زمین و هوا معلق مانده باشد، سعی کرد بفهمد علت چیست، و وقتی خوب دقت کرد، توانست تار های نقره ای رنگی را که در تلألو آفتاب برق میزدند ببیند. در تار یک عنکبوت گیر افتاده بود.
هول و وحشت گریبانش را گرفت؛ با خود گفت:« ای احمق! چرا حواستو جمع نکردی؟ انقدر سرگرم فکر های بی مایه بودی که... که...»
آن سوی تار، عنکبوت سیاه درشتی، چشمان بی روح خود را به سنجاقک وحشت زده دوخته بود.
برخورد سنجاقک با تار او، باعث شده بود که لرزشی به وجود آید و او را بیدار کند.
عنکبوت بی درنگ روی تار به حرکت در آمد و به سوی سنجاقک گسیل شد.
سنجاقک، بی حاصل کوشید با پیچ و تاب دادن به بدن خود، از میان رشته های چسبناک تار رها شود، اما تقلای بیشتر، نتیجه ای نداشت جز گرفتاری بیشتر.
طولی نکشید که عنکبوت خود را به سنجاقک رساند و آرواره های خود را تکان داد و بزاق خود را ترشح کرد تا خود را برای صبحانه چاق و چله اش آماده کند.
و سنجاقک در حالی که شدیداً بال میزد، با خود اندیشید:« کاش کمتر فکر و خیال الکی میکردم...»
عنکبوت نیش خود را در بدن نحیف سنجاقک فرو کرد.
پایان ◉