A devil in my heart part 6

Elnaz Elnaz Elnaz · 1402/11/11 17:08 · خواندن 1 دقیقه

ادامه ؟ 

مرینت

وارد ماشین میشم و حرکت میکنم . کنار خیابون دکه ی قهوه فروشی رو می‌دیدم . رفتم و یه آمریکانو سفارش دادم و روی صندلی نشستم و منتظر آماده شدن سفارشم بودم . وقتی آمریکانو روی میز گذاشته شد بالاش یه کاغذ دیدم . نوشته بود : این کاغذ رو هیچ وقت گم نکن وگرنه زنده نمی مونی 
همین که متن رو خوندم چشام سیاهی رفت و سرم روی میز قرار گرفت . با تکون خوردن شونه هام تازه هوشیار شدم ولی ...... 
من کجا بودم ؟ یه صدایی تو مغزم می‌گفت به آینده خوش اومدی ! آینده ... امکان نداره حتما دارم خواب میبینم 
با صدایی پشت سرم از جا پریدم صداش شبیه اون صداهایی هست که میخوای یکی رو بترسونی 
به پشتم نگاه کردم و از دیدن طرف مقابلم متعجب شدم 
+ عزیزم ترسیدی ؟ معذرت می‌خوام 
_ تو کی هستی ؟ 
+ عزیزم حالت خوبه ؟ 
دستش رو گذاشت رو میز و گفت 
+ حتما بخاطر سرمای میزه ... میخوای بریم تو شهر دور بزنیم ؟ 
_ چرا باید با یه غریبه برم تو شهر و باهاش خوش بگذرونم ؟ 
+ از کی تا الان دوست پسر ها برای دوست دختراشون غریبه شدن من نمی‌دونستم ؟
با چیزی که بهم گفت دوباره چشام گرد شد
_ چی میگی تو 
+ میخوای بریم خونه ؟ انگار حالت زیاد خوب نیست 
بعد از کمی مکث گفت 
_ نکنه آلزایمر گرفتی 
+ برو بابا 

از روی صندلی بلند شدم و تو خیابون راه میرفتم 

_ راه ما از این طرفه ها 

 بی توجه به حرفش راه خودمو ادامه میدادم و به مقصد نامعلوم میرفتم هر چه پیش آمد خوش آمد خوب چیکار کنم کجا باید برم