پنج شب در کنار فردی. آخرین پارت
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت چهل و دوم
سال ۱۹۸۷
... اگر بخواهیم رُک و راست بگوییم، داخل اسپرینگ بانی، بوی گند می آمد؛ ویلیام از خودش پرسید:« مگه توی این انیماترونیک چی کار کردن که همچین بوی فاجعه باری توش به مشام میرسه؟»
اما نهایتاً برایش اهمیتی نداشت، کاری که قصد داشت انجام دهد آنقدر مهم بود که به زودی بوی نامطبوع از یادش رفت...
... پشت یکی از دیوار ها، که در واقع دیوار راهروی اصلی بود، پنهان شده و به کمین نشسته بود.
انگشتان خود را دور دستهٔ چوبی تبر محکم کرد و نفسی عمیق فرو داد.
صدای پای انیماترونیکی شنیده میشد. ویلیام گفت:« خیله خب، بزن بریم!...» سپس در یک حرکت سریع از مخفی گاه خود بیرون زد و با تبرش به انیماترونیکی که در حال آمدن بود حمله کرد.
چیکا بود، ویلیام ضرباتی سریع و دیوانه وار به نقاط آسیب پذیرش زد و در عرض چند ثانیه، آن جوجهٔ رباتی غول پیکر را تکه تکه کرد. وقتی تکه های چیکا روی زمین افتاد، ویلیام فرصت کرد نیم نگاهی به درونشان بی اندازد، جسد خشک شده و پوسیدهٔ سوزی در آن بود...
... کار برای ناقص و نابود کردن دیگر انیماترونیک ها به راحتی پیش رفت، آن ها بیش از حد کند بودند و همین موضوع به ویلیام اجازه میداد که با سرعت زیاد، از پشت به آن ها حمله کرده و غافلگیرشان کند. البته در مورد فاکسی کمی سخت تر بود، چون فاکسی بر خلاف انیماترونیک های دیگر میتوانست بدود، اما ویلیام نهایتاً ترتیب او را هم داد...
... ویلیام گوشه ای نشست تا نفسی تازه کند، چرا که بعد از نابود کردن انیماترونیک ها، وظیفه ناخوشایند جمع کردن و سر به نیست کردنشان را باید به جا می آورد.
اما وقتی بلند شد تا این کار را انجام دهد، دید که در انتهای راهرو، پنج کودک ایستاده و به او خیره شده اند؛ ویلیام دقت کرد، و متوجه شد خودشان هستند! گابریل، جرمی، سوزی، فریتز و کسیدی!
هیبت و قیافه هایشان عجیب شده بود، لباس هایشان کهنه و مندرس به نظر می آمد، و چشمانشان _ که ویلیام را بی نهایت ترساند _ تماماً سیاه شده بود. از داخل چشم هایشان، دو رد خون به شکل اشک تا پایین صورت هایشان جاری بود.
آن ها شروع کردند به قدم برداشتن به سمت ویلیام.
ویلیام بی درنگ چرخید و به سمتی نامعلوم فرار کرد. اما در نهایت خود را به انباری رساند و در آن مخفی شد.
او کنج دیوار پناه گرفت و از خود پرسید:« اون ها دیگه چه کوفتی بودن؟ روح بودن؟ روح؟»
پنج صدای کودکانه، همزمان پاسخ ویلیام را دادند:« آره! روح!»
در عرض کمتر از یک ثانیه، روح پنج کودک درست وسط انباری ظاهر شدند.
ویلیام از شدت ترس، مثل یک سگ، صدایی شبیه به زوزه از خود در می آورد، اما ناگهان به یاد آورد که لباس اسپرینگ بانی را به تن دارد، یعنی همان لباسی که با استفاده از آن، بچه ها را به قتل رسانده بود، بنابراین با خنده ای دردناک به بچه ها گفت:« هی! منو یادتون نمیاد؟ منم! خرگوش زرد! اگه اذیتم کنید نابودتون میکنم!»
ناگهان اما روحی دیگر، روح یک دختر بچه وسط اتاق ظاهر شد و به ویلیام گفت:« ما دیگه ازت نمیترسیم عمو ویلیام!»
ویلیام ناخودآگاه زیر لب گفت:« شارلوت!»
شارلوت چشمان سیاه شده و خون آلود خود را به ویلیام دوخت و گفت:« دیگه راهی نمونده...» و با دستش، حرکتی عجیب مثل اشاره انجام داد.
همان لحظه، ویلیام حس کرد چیزی در بدنش در حال فرو شدن است، و فهمید که قفل فنری لباس اسپرینگ بانی در رفته است!
دنده ها و قطعات فلزی، یکی پس از دیگری در بدن ویلیام فرو میشدند و جیغ او را به آسمان میفرستادند، تمام اجزای فلزی داشتند به جای خود بر میگشتند و بدن ویلیام را در وسط خود مچاله میکردند.
استخوان هایش نرم و نرم تر میشدند و خون از تمام قسمت های بدنش فوران کرد، و در حالی که به دردناک ترین و گوشخراش ترین شکل ممکن نعره میکشید و کمک میخواست، اشک هایی خونین از چشمانش جاری شد.
بچه ها یکی پس از دیگری محو شدند و از اتاق رفتند، ویلیام در تنهایی جان میداد، تنها چیزی که توانست بگوید این بود:« من همیشه بر میگردم!»
اما به محض اینکه این کلام را از میان دندان های خورد شده اش گفت، صدای خنده دیوانه وار اسپرینگ ترپ، گوشش را پر کرد.
پایان ◉