Prince icy🤍 p12

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/11/10 14:06 · خواندن 7 دقیقه

سلام سلام به عشقای دلم 🤣 می‌دونم الان دارید فشار میخورید که چرا انقدر دیر پارت دادم و میخواید تو کامنتا فحش هفت عالم بارم کنید اما بهت قول با خوندن این پارت تمام غم هاتون رو فراموش می‌کنید

لایک و کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده ❤️

بفرمااااااااااااا ادامه مطلب

__________________________________________

چند روز بعد از زبان آریانا خانوم 

قرار بود دیاکو پس فردا به پادشاهی کل کشور منتخب بشه و پدرش اصرار کرد که میخواد در آخرین روز های حکومتش خودش همه ی کار هارو انجام دیاکو هم 

مخالفتی نکرد و قراره به این مناسبت بریم به سفر

اونم داخل بهترین ساحل کله کشور از خوشحالی دل

تو دلم نبود و قرار بود امروز راه بیوفتیم وسایلم رو جمع کرده بودم و چند دست لباس برداشته بودم

قرار بود یه سفر ۴ تایی به مناسبت پادشاه شدن دیاکو

بگیریم چون دیاکو گفت شاید بعدا وقتی برای این کارا

نباشه با خوشحالی از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق لیا قصر تقریبا خالی بود همه ی ندیمه ها درحال رفتن

به قصر دیگه ای بودن و میخواستن برای کس دیگه کار کنن اما لیا می‌خواست هنوز با ما بمونه

لیا: سلام خانوم ملکه ( با خنده) 

من : سلام ندیمه لیا ( با صدای رسمی) 

رندال: سلام آیا شما میخواهید پادشاه را بیش از این منتظر بگذارید ؟ 

من : خیر

ساک هامون رو برداشتیم و به سمت کالسکه رفتیم

دیاکو پای کالسکه منتظر ما بود همگی ساک هامون

رو گذاشتیم و سوار کالسکه شدیم و به راه افتادیم

دیاکو خیلی عجیب شده بود رنگش مثل گچ سفید بود و شبیه زامبی شده بود رندال دستش به صورت دیاکو زد و با خنده گفت: انگشتم رد نشد پس هنوز زنده ای پسر

دیاکو: اره مگه شما فکر میکردید من مردم ؟ 

من : کمی تا قسمتی چون از لحاظ ظاهری انچنان فرقی نداری

دیاکو: ولی من زندم

لیا: آنقدر کل کل نکنید از منظره لذت ببرید ناسلامتی داریم میریم سفر نه فراخوان جنگی چرا پادشاه قصه ی ما انقدر گرفته و بی حاله

رندال: یکی بود یکی نبود یه دستیار بدبختی بود که گیره پادشاه عبوس افتاده بود اما همیشه با یک دنده بازی های پادشاه کنار میومد و به زندگیش میرسید اما پادشاه به کدفشم حساب نمیکرد پایان ( با خنده) 

من : روزی روزگاری یه دختر جوون توی یه روستا زندگی میکرد و یه روز وقتی داشت شام میخورد یهو گفتن قراره بری خونه ی بخت دختر که جا خورده بود قبول نکرد اما بازم رفت خونه بخت و تبدیل شد به یه پرنسس یا پرنس کله خاکستری و جغد گونه ای زندگی میکرد پایان ( با صدای مسخره) 

دیاکو: چه داستان های جالبی حالا من می‌خوام براتون یه داستان بگم

رندال: سر تا دُم گوشم

دیاکو: یه پسری به دنیا اومد تو کلی جشن و مهمونی شرکت کرد کلی زبان درس و قوانین پادشاهی رو یاد گرفت یهو بهش گفتن بیا کشور اداره کن تا عادت کرد یهو یه دختر اوردن تو قصر گفتن برات زن گرفتیم به اونم عادت کردیم گفتن بیا پادشاه شو میترسم پادشاهم بشم با یه تابوت بیان تو قصر بگن بیا بمیر

والا آرامش نداریم از دست اینا

من : شبیه زندگی رباتا بود

لیا: چقدر طول میکشه برسیم ؟ 

رندال: یه ۵ ساعت دیگه میرسیم

لیا: ۵ ساعت من که خوابیدم

لیا چشم هاشو بست و کمی بعد خوابش برد

رندال هم رفت پیش راننده کالسکه و فقط منو دیاکو موندیم تو کالسکه راستش میخواستم یه جوری با شوخی و داستان بحث رو از پادشاهی بیرون بیارم اما جواب نداد که نداد پنجره رو باز کردم و به بیرون خیره شدم خیلی منظره زیبایی داشت و دلم میخواست دیگه هیچوقت برنگردم 

من : خیلی زیباست ( به آرومی) 

دیاکو: می‌دونم خیلی دوست داشتم عوض اینکه بشینم و به مردم دستور بدم از اون دیوار های لعنتی بیرون بیام اینجوری برم سفر این زندگی رو به صدتا پادشاهی ترجیح میدم 

من : انقدر فاز منفی نده حتما پدرت به تو ایمان و اعتماد زیادی داره که اینکارو به تو سپرده توهم هی غر بزن هی غر بزن یک خوشحال باش مگه تو سرت به جای مغز خاک اره رفته ؟ 

دیاکو: شاید یکم خاک آره توش باشه 

من : عب نداره یکم سرت به درو دیوار میخوره در میاد ( درحال خندیدن ) 

دیاکو خنده ای کرد و کنارم نشست و به بیرون خیره شد دیاکو دستاش رو دور کمرم حلقه زد و منو تو بغل خودش کشید ( یکم عاشقانه کنم چون دیر پارت دادم منو جر ندین) 

 دیاکو: تو منو درک نمیکنی پس لطفاً نصیحت نکن

من : درک میکنم ولی تو داری زیادی غر میزنی

دیاکو: شاید حق با تو باشه

خواستم از بغل دیاکو بیرون برم اما بیشتر منو تو بغل خودش کشید 

رندال: سلام خدمت تو پرنده عاشق

دیاکو: سلام

دلم می‌خواست برم زیر زمین منو دیاکو ۹۰ روز همو میزنیم جر میدیم سرو کله ی رندال یا لیا پیدا نمیشه

هم دقیقا یه دقیقه مارو بغل کرد رندال بهش الهام شد بیاد اینجا و از ما خبر بگیره اینم شانس مایه

دیاکو ولم کرد و کمی ازم فاصله گرفت

دیاکو: خب الان چیکار کنیم

رندال: بخوابیممممممم 

دیاکو: من خوابم نمیاد

رندال: خب نخواب من می‌خوابم

من: منم میخوابم خیلی خستم

قیافه دیاکو به حالت پوکر در اومد و گفت: منم بشینم میخ های کالسکه رو بشمرم حتما

رندال: توهم بخوابی خوابت می‌بره لازم نیست بیدار باشی قرار نیست تو این ۵ ساعت اتفاق خاصی بیوفته 

همگی سر هامون رو به گوشه ای تکیه دادیم تا کمی استراحت کنیم

_________________________________________

چند ساعت بعد

با صدای پای اسب ها از خواب بیدار شدم و دیدم همه جز دیاکو از خواب بیدار شدن و به بیرون خیره شدن 

لیا: بیدار شدی آریانا گشنته ؟ 

من : آره خیلی 

لیا خنده ای کرد و یکم شیرینی بهم داد

لیا: فعلا اینارو بخور یکم دیگه میرسیم

رندال: دیاکو رو هم بیدار کن قرار نیست تا ابد بخوابه

من : وقتی رسیدیم بیدارش میکنم فعلا باشه بخوابه

لیا: راستش هیچوقت فکر نمی‌کردم که ۴ تایی بریم سفر هم حس خوبی دارم هم بد خب حس خوب چون سفر خیلی حال میده مخصوصا لب دریا اما خب حسه بدمم برای اینه که نکنه دیگه هیچوقت نتونیم بریم سفر و باهم خوش بگذرونیم

من : لازم نیست نگران باشی خیلی خوش میگذره

دسته لیا رو گرفتم و بغلش کردم

کمی بعد یه نزدیک دریا رسیدیم و میخواستم دیاکو رو بیدار کنم اما هرچی تکونش دادم بیدار نشد

نگران شدم که نکنه دوباره بهش حمله قلبی دست داده

از کالسکه پایین رفتم و به سمت رندال رفتم

من : دیاکو بیدار نمیشه نکنه دوباره بهش حمله قلبی دست داده

رندال: فکر نکنم احتمالا خسته است تو و لیا برین به مسافر خونه تا منم برم سروقت دیاکو

باشه ای گفتم به سمت لیا رفتم و با ساک ها به مسافر خونه رفتیم

کمی بعد دیاکو و رندال هم اومدن

دوتا اتاق گرفته بودیم و هر کدوم به اتاق هامون رفتیم راستش اگه با لیا توی اتاق میبودم راحتر بودم

یا اصلا تک اتاقی تو همین فکرا بودم که دیدم دیاکو روی تخت نشسته و داره به دور و بر نگاه می‌کنه

من : دنبال چیزی می‌گردی ؟ 

دیاکو: دنبال یکم غذا بسی گرسنه هستم

من : فکرکنم این مسافر خونه رستوران هم داشته باشه من میرم سوال کنم

از اتاق بیرون رفتم و به سمت میز پیشخوان رفتم

و گفتن این نزدیکی یه رستوران محلی هست که لب دریاست و پیاده کمی تا اونجا راهه

همگی ساک هارو داخل اتاقا گذاشتیم و برای خوردن شام به رستوران رفتیم چون شب بود فقط به دریا خیره شدیم اما نزدیک نرفتیم بعد از خوردن غذا برگشتیم به مسافر خونه و برای خوابیدن به اتاق هامون رفتیم تو اتاق فقط یه تخت یه حمام و دستشویی بود و البته یه میز کوچیک لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم

و کمی بعد دیاکو هم اومد و روی تخت ولو شد

من: شب خوش

دیاکو: شب خوش

کمی روی تخت تکون خوردم اما خوابم نمیبرد

چشمام رو بستم تا کمی خوابم ببره و گرمایی رو پشت سرم احساس کردم سرم رو برگردونم و دیدم دیاکو از پشت بغلم کرده لپ هام سرخ شد و سریع

سرم رو برگردونم و دوباره چشمام رو بستم تا کمی بعد خوابم برد ( عکس کاور ماله همین لحظه است ) 

_________________________________________ 

خب بچه ها امیدارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت فراموش نشه خیلی دوستتون دارم ❤️ تا درودی دیگر بدرود 😜 

 

#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم