Half vampire P5

kastel kastel kastel · 1402/11/09 16:22 · خواندن 5 دقیقه

پارت پنج

آدرین از خواب بلند شد که صدای یک نفر شنید به صاحب اون صدا نگاه کرد وانگ فو بود اون بهش زل زده بود و گفت:خوبی؟
آدرین با سر تایید کرد و وانگ فو ادامه داد:مثل اینکه از استرس زیاد قش کرده بودی فرمانده پلگ تو رو قبول کرده از اونجایی که من تو رو به شهر اوردم ازم خواست تا از تو مراقبت کنم.
آدرین کم کم داشت حالش بهتر میشد به سقف نگاه کرد و گفت:تو هم جز شکارچی های اینجایی؟
_نه من جز هیچ کدوم از ارتش ها نیستم در واقع پادشاه بخاطر تقسیم نشدن ارتش ها به گروه های مختلف و جلوگیری از شورش من حق اداره بخشی از ارتش ها رو دارم و می تونم هر طور که دوست داشتم اونا رو رهبری کنم.
به آدرین نگاه کرد که به سقف خیره شده بود انگار داشت فکر می کرد بهش گفت:اصلا گوش دادی؟
آدرین ساکت مونده بود و وانگ فو یک بار دیگه سوالش رو تکرار کرد:گوش میدی؟
آدرین به خودش اومد گفت:آره،آره الان حال بچه ها خوبه؟
وانگ فو سرش رو تکون داد و گفت:اونا جز سربازای من شدن و اما تو جز دسته خاصی هستی که توسط تمام فرمانده ها آموزش می بینه البته اگر مورد اعتماد بشی اجازه داری که داخل شهر رفت و آماد کنی یا بدی و دوستات رو ببینی.
بعد از تموم شدن عرفانش بلند شد و در رو باز کرد و گفت:من میرم تو همینجا بمون چند دقیقه دیگه از طرف فرمانده ها میان و می برنت و در رو بست آدرین بلند شد و روی صندلی که همونجا بود شکست و از پنجره کنارش به بیرون نگاه کرد از اون بالا بزرگی شهر که با رشته کوه احاطه شده بود معلوم بود و قسمتی از کاخ رو هم میشد دید به بیرون نگاه می کرد که در باز شد آدرین که می دونست اومدن دنبالش بلند شد و رفت بیرون و همراه سرباز ها راه افتاد تمام مسیر داخل فکر خون آشامی بود که توی خوابش دید منظور اون از حرفاش رو متوجه نشده بود تا حالا خوابی ندیده بود که انقدر واقعی باشه تا اینکه صدای یکی از سرباز ها اون رو هواس جمع کرد.
_برین داخل ما نمی تونیم بیایم.
آدرین به در بزرگی که اونجا بود نگاه کرد اون رو باز کرد و رفت داخل اونجا یک لوستر همه جا رو روشن کرده بود و در مرکز اونجا ۳ نفر نشسته بودن آدرین هر ۳ نفر اونا رو داخل دادگاه دیده بود و یکی از اونا گفت:من پلگ هستم و از الان یکی از استادهای توام.
_منم نیکی هستم و مثل پلگ استاد توام.
_منم تریکس هستم از حالا آموزش تو رو شروع می کنیم فقط تو چندتا هم کلاسی داری که الان اینجا نیستن.
همون لحظه در باز شد و یه نفر دیگه اومد داخل و ادای احترام کرد و بعد از اون تیکی گفت:نینو چند دفعه بگم در بزن و بیا داخل.
_ببخشید.
پلگ گفت:از این به بعد نینو در نبود ما مسئول تو هست و نباید از اون فاصله بگیری هر کار اشتباهی که بکنی اون به ما گزارش میده از فردا آموزش تو شروع میشه حالا می تونید برین.
آدرین به نینو نگاه کرد که چطور ادای احترام می کنه و اون کار رو تکرار کرد و همراه نینو رفت نینو به اون نگاه کرد و گفت:تو باید اون نیمه خون آشام باشی بگو خون آشاما چطورین؟باحالن؟دندوناشون چق...
آدرین اجازه نداد حرفش رو تکمیل کنه و گفت:اونا ترسناکن.
لبخند روی صورت نینو پاک شد و گفت:همه همین رو میگن به هر حال اسم من نینو هست تو هم باید آدرین باشی‌ خوشبختم از الان مسئول تو هستم و باید مراقب تو باشم که این یعنی...
ساکت شد و توی سرش کوبید و گفت:یعنی تو گند زدی تو زندگیم حالا چطور اون رو ببینم!
آدرین با تعجب گفت کیو میگی؟
_همون خون آشامه گروگان.
آدرین گفت:همون دختره؟تو چه علاقه ای به خون آشاما داری آخه؟
_اونا خیلی باحالن تازه این یکی خیلیم خوشگله ببین اگه تو با من همکاری کنی و تا یه جا بی سر و صدا با من بیای تا اون رو ببینم منم تو رو می برم جایی که دوست داری اما برای یه مدت کوتاه.
آدرین فکر کرد و گفت:دوتا جا هست که باید برم قبول می کنی؟
نینو به اون نگاه کرد و گفت:کجا؟
_می خوام برم دوستام رو ببینم چندتا از اونا از سربازای وانگ فو هستن و یکی از اونا رو نمی دونم کجاست.
_کی هست؟
_اسمش مرینته اگر اشتباه نکنم اینجا بهش میگن شاهدخت خورشید.
نینو چشماش گرد شد و گفت:داداش نمی ارزه می دونی اون چقدر محافظ داره الان اون برای همه مردم یه گنجه همه فکر می کنن که با اون بتونن دوباره خورشید رو روشن کنن.
_می خوای یا نه؟
نینو یکم فکر کرد و گفت:قبوله امشب میریم اونجا اول میریم جایی که من میگم.
آدرین پشت سر نینو رفت تا اینکه نینو وایساد و یه کاغذ و قلم از جیبش در اورد و شروع به نوشتن کرد و بعد چند دقیقه گفت:عالیه این شد یه جعل سند خوب بعدا بهت یاد میدم چطور امضا و دست خط پلگ رو کپی کنی خیلی به درد می خوره اینطوری می تونم برم داخل زندان.
بلند شد و راه افتاد و به یه سرباز نوشتش رو داد و سرباز با دیدن اون در رو باز کرد داخل اون در کاملا تاریک بود نینو مشعلی که اونجا بود رو برداشت و رفت داخل بعد از پایین رفتن از چند طبقه به یه در رسیدن و رفتن داخل اونجا درست همون لحظه آدرین احساس کرد که کنترل خودش رو از دست داد نمی فهمید چه اتفاقی داره می افته انگار کسی در گوشش نجوا می کرد و به حرفای اون عمل می کرد.