پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۴۱)

AMIR AMIR AMIR · 1402/11/09 00:43 · خواندن 3 دقیقه

«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت چهل و یکم

سال ۱۹۹۵ 

 

... چیکا دست خود را زیر بغل مایک حلقه کرده بود و او را به دنبال خود میکشید؛ بانی هم پشت سرشان حرکت میکرد و به نظر میرسید مراقب مایک است تا فرار نکند. 

مایک شدیداً ترسیده بود، اما به خود دلداری میداد:« آروم باش مایکل، لازم نیست بترسی، تو از شر فردی تونستی خلاص بشی، از شر اینها هم میتونی...» 

بنابراین شروع کرد به تقلا کردن.

درست است که فایده ای نداشت، اما حداقل تلاشش را کرد. 

با خود اندیشید که شاید بتواند حقه ای که سر فردی سوار کرد را سر چیکا نیز بیاورد، اما نمی‌توانست، چرا که چیکا دست او را بیش از حد محکم گرفته بود و آستین پیراهن مایک، در میان مفاصل آهنی دست چیکا، محکم شده بود. 

چیکا به سمت اتاق تعمیرات و نگهداری پیچید، بانی هم پشت سرش آمد. 

وسط اتاق، دستگاه اسکوپر قرار داشت که مخصوص تعمیر اتوماتیک بود. با استفاده از اسکوپر، دیگر لازم نبود که تکنسین های ویژه، با دست خود، انیماترونیک ها را تعمیر کنند، چرا که اسکوپر به طور خودکار این کار را انجام میداد. 

چیکا و بانی، مایک را _ که شدیداً تکان میخورد و سعی داشت خود را آزاد کند _ بلند کردند و روی دستگاه خواباندند. 

به محض اینکه بدن مایک روی حالت تخت شکل دستگاه قرار گرفت و دستانش روی دسته های کنار تخت افتاد، دو دستبند به طور خودکار دست های او را سر جای خود محکم کردند. 

مایک که از شدت ترس، عرق کرده و صورتش خیس بود، فریاد زد:« میخواین باهام چی کار کنین؟» 

طولی نکشید که صدای خش دار پاپت، از طریق بلندگو های داخل سالن پاسخش را داد:« هیچی مایک، فقط قراره یه کم تعمیرت کنیم...» 

مایک گفت:« بابا بیخیال بچه ها! این منم! مایکل! یادتون نمیاد که وقتی بچه بودیم با هم بازی میکردیم؟» 

پاپت گفت:« تا جایی که یادمه تو از ما بزرگتر بودی و باهامون بازی نمیکردی، داداش کوچیکت با ما بازی میکرد‌‌.» 

مایک با لحنی ملتمسانه ناله کرد:« شارلوت ! این کارو با من نکن! آخه چرا؟» 

پاپت گفت:« من که بهت گفته بودم مایک، بهت یه فرصت داده بودم که بیخیال ما و این رستوران بشی، ولی تو چی کار کردی؟ برگشتی تا اینجا رو به آتیش بکشی و ما رو یه بار دیگه توی تاریکی اسیر کنی!... واقعاً متأسفم مایک... دیگه راهی نمونده...» 

بانی و چیکا هر کدام قدمی عقب رفتند، و ناگهان دستگاه اسکوپر به کار افتاد؛ ابتدا یک دریل به صورت اتومات، چهار طرف بدن مایک را به شکل مستطیل سوراخ کرد... چشمان مایک از شدت درد به طور دیوانه واری در حدقه می‌چرخیدند، قطرات خون، آرام آرام از تخت دستگاه پایین چکید.

سپس دریل از حرکت ایستاد و جای خود را به یک چکش هیدرولیک بسیار بزرگ داد، چکش میخواست بلایی را بر سر بدن مایک بیاورد که سر اسکلت آهنی انیماترونیک ها می آورد، یعنی ضربات محکم، کوبنده و پی در پی. 

بنابراین نوک چکش، ناحیه وسط سینهٔ مایک را نشانه گرفت و در عرض کمتر از دو دقیقه، سیصد ضربهٔ پر قدرت به قفسه سینه مایک کوبید. 

دنده های مایک خورد شدند و نفسش بند آمد، قلبش از کار ایستاد و خط درشت و براق خون، از گوشه لبش جاری شد.

پاپت گفت:« شب بخیر، مایک.» 

 

 

 

 

 

 

« تا بعد »