Royal Forest,P7

𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 · 1402/11/08 21:32 · خواندن 3 دقیقه

عاا،ایده نداشدم شرمندهه

روایت هیونگ
هیونگ:پیامو رسوندی یا نهه
یو سوک:رسوندممم روانییی
هیونگ:روانی چیه مثلا من‌نامزدتممم
یو سوک:وسط‌جنک وقت این حرفا نیستتت احمققق کوچولوی منننن
هیونگ:چ رمانتیک،بخاطر توعم ک‌باشه این جنگو نمیبازم
_اربابببب ارباببببب
هیونگ:چیشدههه
_افراد هوانگ یی ب سمت ما برای‌کمک میان،گفته شده مواظب خودتون و‌ واحدتون باشید
هیونگ:هوانگ ییییی؟اخه قحطی آدم اومده،خیله خب باشه
با تمام قدرت تا رسیدن نیروی پشتیبانی بنجگید!
روایت هیوگو
تاکراک:برادر
هیوگو:چیشده
تاکراک:به افراد هوانگ یی اعتمادی نیست،باید یکی‌از ما هم‌همراهشون باشه
هیوگو:کی؟
تاکراک:من رو با صد نفر سرباز بفرست
هیوگو:مطمئنی؟
تاکراک:اره!
هیوگو:باشه،ببر
تاکراک:ممنون!
سئوجا:منم میام
تاکراک:باشه بیا
روایت هیونگ
+فرماندههه،گرد و غبار زیادی تو هوا هست،افراد هوانگ یی هستن و صد نفر هم از افراد فرمانده تاکراک باهاشونن
هیونگ:هه،نیروی پشتیبان رسیدد! با تمام قدرت بجنگید!جلوی اون راهزن عابروی منو نبرید گوساله ها!
سرباز!
×بلهههعع قرباننن
هیونگ:چند نفر باقی موندن
×تقریبا ۵۰۰ تا
هیونگ:لعنت
داشتم فکر میکردم ک ی صدایی اومد
هوانگ یی:همه رو بکشیددد،به هیشکی رحم نکنیدد هر چی به دستتون رسید رو برای خودتون برداریدددد
هیونگ:هه،بر راهزن معرکه لعنت(آروم)
درود بر ژنرال هوانگ یی،راهزن سابق
هوانگ یی:به بهه جناب هیونگ شاگرد سابق
هیونگ:چی شده اومدی اینجا
هوانگ یی:رئیس ادویه فروشت ازم خاست
هیونگ:عوضی(آروم)

بعد از چند دقیقه جنگ قلعه تصرف شد

هیونگ:افراد فرمانده تاکراک کجان؟
هوانگ یی:به اون یکی قلعه رفت تا حمله کنه
هیونگ:ب اون قلعه رفتن و تنهاشون گذاشتییی
هوانگ یی:اره چطور
هیونگ:چند تا از افرادت رو برای کمک بفرست
هوانگ یی:اهای،من ارشد توعم،ب من دستور نده
هیونگ:ما هم پیمانیم،یا میفرستی یا سرتو میزنم
هوانگ یی شمشیرش رو در آورد و من هم در آوردم
ریگیدو:عاهای،اروم،شما متحدین،به جای اینکارا به اون قلعه حمله کنین
هوانگ یی:درسته زیاده روی کردیم
هیونگ:قبول نمیکنم ولی باشه
ریگیدو:ی در پشتی هست ک ما رو به ورودی اون قلعه میبره
افراد وارد اون دروازه شید و بعد در اون قلعه رو باز کنید!

صدای اطاعت سربازا همه جای قلعه پیچید

هیونگ:بریم؟
هوانگ یی:عاا
رفتیم و ب جلوی اون قلعه رسیدیم
هیونگ:در بستس؟
هوانگ یی:عجیبه،سربازا،چوب ها رو بردارید و باهاشون در رو باز کنید

بعد از چند باز زدن چوب توی دروازه در باز شد

امکان نداره
هیونگ:ف....ف...فرماندهههه تاکراککک
اون فرمانده تاکراک بوددد
چار تا تیر بهش خورده بود و یکی به سمت قلبش
تاکراک:به من تو..توجه نکنین اح..احمقا اِهه،قلعه رو..... تصرف.. کنین
هیونگ:اما قرباننن
تاکراک: د بفهم دیگههه نفهممم،سئوجااا افرادو جمع کننن و حمله کننن چرا واسادیییی
سئوجا:چ..چ‌..چشممم،حمله کنیددددددد

قلعه رو بعد از چند دقیقه نبرد به دست آوردیم
بازم؟
امکان ندارههه
اون ریگیدوعه؟
چرا داره از دهنش خون میادد
هیونگ:ریگیدوووو
ریگیدو:به من توجه نکن
هیونگ:اماا ریگی-
ریگیدو:از اول زندگیم اضافی بودم،کسی ک تو ده سالگی میخاست خودشو بُکشه،هه،کاری نداشته باش،به راهت ادامه بده
هیونگ:تو مثل برادر منییی تو همبازی قدیمی منیی چرا این حرفا رو میزنییی تو هیچوقت اضافی نبودییی
ریگیدو:من دیگه دارم میمیرم،بعد من ب فکر انتقام نباش
هر وقت یادت افتاد همچین کسی وجود داشت
فقط ب آسمونی ک عاشق ستاره هاش بود نگاه کن 
خدافظ داداشی
سئوجا:متاسفانه تموم کرد،فرمانده
هیونگ:امکان ندارهههه ریگیدووووو نفس بکششش
سئوجا:هیونگ رو از اینجا جمع کنید و ببریددد
هیونگ:ولم کنید عوضیااا
سئوجا:د گفدم ببریدششش،سریع خبرا رو به شاهزاده هیوگو برسونید
سریعععععع!