🖤Separation from the criminal🖤
Season 1 & part 5
به فضای اطرافم نگاه کردم..تصمیم گرفتم چند دقیقه ای بی خیال شیدا بشم و کمی از اون هوا استفاده کنم..
تو فکر بودم که برگشتم و همون موقع یکی محکم بهم تنه زد ..به تندی برگشتم که دیدم یه دختر روی زمین پهن شده و داره دستشو ماساژ میده..
سرش پایین بود و فقط صداش رو شنیدم..
نالید :ای دستم..اخ اخ..مگه کوری؟!..
سرشو بلند کرد و با خشم گفت :مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و..
لال شد و من هم با تعجب نگاهش کردم..همون دختری بود که اون شب با چاقو بازوم رو زخمی کرد..
یک قدم به طرفش برداشتم که تند و فرز از جا بلند شد و دوید..من هم درست پشت سرش بودم..تیز بود و خیلی سریع می دوید..
از بین مردم که کنار رودخونه ایستاده بودند به سختی رد شدم و مسیر نگام فقط به سمت اون دختر بود که گمش نکنم..
داشت می رفت سمت درختا..بهترین جا واسه غافلگیریش بود..پیچیدم سمت چپ که یه راه باریکه بود و حتم داشتم به همون مسیری می رسه که دختره داشت فرار می کرد..و حدسم درست بود چون تا رسیدم سر راهش قرار گرفتم وتا خواست برگرده بازوشو گرفتم و کشیدمش تو بغلم..
هیچ کس اونجا نبود..تنها چراغ های اون سمت کمی این اطراف رو روشن کرده بود..
محکم بین بازوهام نگهش داشتم..
با حرص گفت :ولم کن اشغال..بلایی که اون سری به سرت اوردم واسه ت درس عبرت نشده اره؟..
--می دونستی خیلی پرویی؟..و مطمئنم این رو نمی دونستی که هیچ دختری جرات انجام چنین غلطِ اضافه ای رو نداشته که روی من دست بلند کنه و حالا تو به خودت چنین جسارتی رو دادی..و باید بدونی که من چنین دخترایی رو بدون مجازات رهاشون نمی کنم..همونطور که سری قبل بهت گفته بودم..
دست از تقلا برداشت و سرشو بالا گرفت ..نفس نفس می زد و گرمی نفسش توی صورتم می خورد..
مستقیم زل زد توی چشمام و با خشم گفت :و بهتره تو هم اینوبدونی که دلارام هیچ وقت ساکت نمی شینه که یه خری مثل تو پیدا بشه و بهش جفتک بندازه..
زانوشو محکم اورد بالا و خواست ضربه بزنه که با دست ازادم گرفتمش ..محکم فشارش دادم که با درد اخماش جمع شد..
زانوش رو ول کردم و یه کشیده ی محکم خوابوندم توی صورتش..صدای کشیده م انقدر بلند بود که سکوت اونجا رو بر هم زد..کشیده ی دوم رو هم زدم و صورتش به سمت چپ برگشت و اینبار جیغ خفیفی کشید..
از روی شال موهاش رو گرفتم وسرشو به عقب کشیدم..
--کشیده ی اول رو زدم به خاطر کار اون شبت و کشیده ی دوم هم به خاطر تموم اهانت هایی که به من کردی..و حالا می مونه مجازات اصلی..
یک دفعه دستشو محکم کشید بیرون و با تموم زورش به صورتم چنگ زد..نیمه ی چپ صورتم سوخت ولی ولش نکردم که اینبار با آرنجش کوبید توی شکمم که از درد خم شدم..برخلاف تصورم زورش خیلی زیاد بود ..
داد زد :کثافته یابوکِش..کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..پدرتو در میارم خیال کردی چی؟..عوضی..
به طرفش خیز برداشتم که فرار کرد...دنبالش دویدم ..با اینکه دو تا کشیده ی محکم ازم خورده بود ولی باز هم فرز بود..
به یکی تنه زدم که تا برگشتم در این بین حواسم پرت شد و اینبار لابه لای جمعیت گم و گور شد..با حرص و عصبانیت دستامو مشت کردم و کوبیدم رو یکی از ماشینایی که اونجا پارک شده بود..صدای دزدگیرش بلند شد ..
کلافه تو موهام دست کشیدم و به طرف رستوران رفتم..دستمالم رو روی خراشی که اون دختر روی صورتم ایجاد کرده بود گذاشتم..
شیدا با دیدنم از جا بلند شد وبا نگرانی نگاهم کرد..
--کجا بودی آرشام؟!..حتی به موبایلت هم زنگ زدم جواب ندادی..
-همین اطراف بودم..گوشیم روی سایلنته..
دستم رو از روی صورتم برداشتم..جای خراش کمی می سوخت..با دیدن صورتم اخم کمرنگی کرد و مشکوک نگام کرد..
--چرا انقدر اشفته ای آرشام؟!..با کسی دعوا کردی؟..روی صورتت جای چنگه..
با اخم غلیظی نگاهش کردم که سکوت کرد..زیادتر از حدش سوال می پرسید و من هم عادت به جواب دادن اون هم به چنین سوالاته بیخودی نداشتم..
-بریم..
بدون هیچ حرفی کیفش رو برداشت و حرکت کردیم..مرتب به اطراف نگاه می کردم تا شاید بتونم اون دختر رو پیدا کنم ولی انگار اب شده بود و رفته بود توی زمین..
تا حالا ندیده بودم یه دختر این همه زور و جسارت داشته باشه..با اون جُثه و هیکلِ ظریف این همه زور..جای تعجب داشت..
صداش توی سرم تکرار شد..
(و بهتره تو هم اینوبدونی که دلارام هیچ وقت ساکت نمی شینه که یه خری مثل تو پیدا بشه و بهش جفتک بندازه..)
دلارام..
اینبار جون سالم به در برد ولی با وجود امشب مطمئنم که باز هم می بینمش..ولی کی و کجا؟!..نمی دونم..
فقط حتم داشتم که ما باز هم با هم دیدار خواهیم داشت..و اینبار دیگر وضعیت کاملا فرق می کرد..مطمئنا این دیدارها نمی تونه اتفاقی باشه..
-الو..
--آرشام..تو راهی؟..
-اره، دارم میرم پیشواز..
--عالیه..به محض تحویل و جا به جایی بهم زنگ بزن..فراموش نکن مراقب همه چیز باش..می دونم که نیازی به توضیحاته دوباره ی من نیست..پس خوب حواست رو جمع کن..
از اینکه این همه سفارش می کرد هیچ خوشم نمی اومد..من کارم رو حرفه ای انجام می دادم و هیچ نیازی به یاداوری های مکرر و بی مورد شایان نبود..
-همه چیز رو می دونم..
--بسیار خب..فعلا..
تماس رو قطع کردم..گوشی رو پرت کردم رو صندلی کنارم..با دقت همه جا رو زیر نظر داشتم..چه از پشت سر و چه رو به رو..حتی اطراف و تموم ماشین هایی که تو مسیر بودند..
فقط 3 تا بادیگاردی که توسط شایان دنبالم فرستاده بود پشت سرم حرکت می کردند..
حتی به این سه تا مزاحم هم نیاز نداشتم..ولی این ماموریته شایان بود و اون بود که تصمیم می گرفت..
چند ساعت توی راه بودم ..محموله از مرز رد شده بود و حالا وقت تحویلش بود..
از ماشین پیاده شدم..اون سه نفر هم پشت سرم بودند..به طرف راننده رفتم..کنارش چند تا مرد قوی هیکل ایستاد که 2 تاشون افغانی بودند..
-همه چیز باید چک بشه..
--حرفی نیست..برو ببین..فقط زودتر تا واسه م دردسر نشده..تا اینجا هم جونم به لبم رسید..دو تای دیگه هم تو راهه تا نیم ساعت دیگه می رسن..
محموله رو چک کردم..مشکلی نداشت..صبر کردم تا اون 2 تای دیگه هم برسه..بعد از بررسی های لازم کاری نمونده بود..
من جلو افتادم و بقیه هم تو مسیر دنبالم می اومدند..راه رو خیلی خوب بلد بودم..این راه خاکی و دور افتاده دقیقا همون مسیری بود که من به شایان پیشنهاد دادم..
بی خطر و بی دردسر برای حمل و انتقال محموله های قاچاق..
جلوی انبار نگه داشتم..
-با دقت محموله ها رو خالی می کنید و می بریدشون همون جای همیشگی..مراقب باشید که اگر کوچکترین ضرری به محموله ی شایان برسه همینجا خلاصتون می کنم..شیر فهم شد؟..
--بله قربان..
سر جمع 10 نفر بودند که در مدت زمان کوتاهی تموم بار رو انتقال دادن داخل انبار..
****
شماره ی شایان رو گرفتم..
--چی شد؟..
-با موفقیت به اتمام رسید..
صدای سرمستش توی گوشی پیچید..
--عالیه ..بهتر از این نمیشه..کارت حرف نداشت آرشام..مثل همیشه..
-دستور جدید چیه؟..
--فعلا هیچی..مهمترین مرحله ش به اجرا در اومد..باز هم باید احتیاط کنی که پلیسا بویی نبرده باشن..تعداد نگهبانا رو بیشتر کن..اون سه تا غول تشن رو هم بذار همونجا بمونن..تهدیدشون کن که چهار چشمی مراقب محموله ها باشن..
-همین کار رو کردم..باشه ..و دیگه؟..
--برو به همون ادرسی که بهت دادم..تا پایان ماموریت موندنت توی اون خونه الزامیه..
-باشه..الان حرکت می کنم..
--دیگه کاری ندارم..
-پس فعلا..
گوشی رو گذاشتم توی جیبم..با همون اخمی که روی پیشونی داشتم ..نگاه جدی به تک تکشون انداختم..
-چنگیز..اسکندر..جمشید..
--بله قربان..
--بله..
--بله رییس..
-شماها اینجا می مونید..
رو به تک تکشون که 14 نفر بودند بلند و جدی داد زدم :اگر یکی از شماها کوتاهی بکنه و نتونه به وظیفه ش درست عمل کنه..فقط با یک گلوله از اسلحه ی من و یا شایان طرفه..می دونید که با هیچ کدومتون شوخی ندارم..پس حواستون رو خوب جمع کنید..شیر فهم شد؟..
همگی اطاعت کردند..
-فردا دوباره سر می زنم..شاید خود اقای شایان هم شخصا همراه من بیان..پس کاری نکنید که برای تک تکتون گرون تموم بشه..اگر یکی از شماها مرتکب خطایی بشه..افراد دیگه هم مجازات میشن..
عینک افتابیم رو به چشم زدم و سوار ماشین شدم..شیشه رو پایین دادم..با دست به اسکندر اشاره کردم..به طرفم دوید و کنار پنجره ایستاد..
--بله رییس..
-لحظه به لحظه امار اینجا رو به من میدی..
--چشم رییس..
حرکت کردم..مستقیم به همون ادرسی که شایان داده بود..درست تو بالاترین نقطه ی تهران قرار داشت..
تا انبار محموله فاصله ای نداشت.با ماشین 20 دقیقه راه بود..
پس برای همین اینجا رو انتخاب کرده بود..
*****
ماشین رو بردم تو..خونه حتی سرایدار هم نداشت..ظاهرا اینجا تنها و مستقل هستم..
به این تنهایی کوتاه مدت نیاز داشتم..اگر می تونستم و نیازی نداشتم خونه ی خودم رو هم مشابه غار می ساختم ولی با نمایی پیشرفته..تاریک..سرد..بی روح و..پر از سکوت..
یه خونه ی ویلایی بود..پر از دار و درخت و گل وگیاه..خونه های اطراف هم همه ویلایی بودند..
نمای ساختمان تماما سنگ بود..از پله ها بالا رفتم و روی بالکن ایستادم..دور تا دور بالکن ستون های بلند با نقش و نگار های هم رنگ خودش ساخته شده بود..
با پام به در ضربه زدم..محکم باز شد ..چمدونم رو کشیدم و رفتم داخل..هیچ وقت به ظواهر توجه ای نمی کردم..برای همین یک نگاه سرسری به اطراف انداختم..همه چیز معمولی بود..وسایل ساده انتخاب شده بودند..
روی مبل توی سالن پذیرایی نشستم..
موبایلم زنگ خورد..با خستگی به صفحه ی گوشیم نگاه کردم..شیدا..
تک سرفه ای کردم تا صدام رو صاف بکنم..
-الو..بفرمایید..
صدای پر از هیجانش رو شنیدم..
--الو سلام آرشام..خوبی؟..
-ممنونم..
--زنگ زدم ازت تشکر کنم..اینکه از امروز رسما می تونم در کنارتون فعالیت کنم منو هیجان زده کرده..
پوزخند زدم..ولی صدام این رو نشون نمی داد..
--خوشحالم..امیدوارم بتونی در کنار ما و توی گروه هدف مشخصی رو دنبال کنی..
--حتما همینطوره..مرسی..امروز که گفتی وقت نداری ناهار بریم بیرون..امشب چی؟..میشه؟..
-نه..متاسفم..مدتی رو اومدم مسافرت..تا اخر همین هفته به احتمال زیاد بر می گردم..
صداش پکر شد..زمزمه وار گفت :پس من تا اون موقع چکار کنم؟..بدجور وابسته ت شدم..
--چیزی گفتی؟..
آه کشید :هیچی..بی خیال..بهت خوش بگذره..
--ممنونم..اگرکاری نداری می خوام قطع کنم..تازه رسیدم و خسته م..
تند گفت :باشه باشه..شرمنده بد موقع مزاحمت شدم..
-نه..مشکلی نیست..
--اوکی برو..بای..
-به امید دیدار..
سکوت کرد اما قطع نکرد..ولی اینطرف خط بر لبم لبخند تمسخر امیزی بود و در همون حال تماس رو قطع کردم..
دستامو از هم باز کردم و کشو قوسی به بدنم دادم..باید یه دوش می گرفتم..واقعا خسته بودم..
به خاطر اینکه به موقع برسم زودتر حرکت کردم ..
و حالا نیاز به استراحت داشتم..
حوله م رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون امدم..
حوله ی کوچیکتری روی سرم انداختم و مشغول خشک کردن موهام شدم..
جلوی آینه ایستادم..با حرص حوله رو از روی موهام کشیدم..کار ِ همیشه م بود..وقتی تند تند حوله رو روی موهام می کشیدم یه حس کلافگی بهم دست می داد..
نگاهی به اتاق و وسایل داخلش انداختم..یک تخت دونفره زیر پنجره ی اتاق..اباژور های کریستال..
نگاهم رو به راست چرخاندم..آینه ی قدی..میز و صندلی..سمت چپ هم 2 تا در قرار داشت که یکی حمام و دیگری دستشویی بود..
این اتاق رو می پسندیدم..چون همه چیزش مستقل و در دسترس بود..بدون اینکه نیازی به خارج شدن از اتاق باشه..
به پشت روی تخت افتادم و دست راستم رو زیر سرم گذاشتم..داشتم به همه چیز و..شاید هم هیچ چیز فکر می کردم..
ذهنم مثل همیشه درگیر اتفاقات اخیر بود..از طرفی برنامه های خودم ..و از طرفی دیگر ماموریت هایی که از سوی شایان به پستم می خورد..همه و همه بر کلافگی ام می افزود..
ولی نه..برنامه های خودم کاملا متفاوت و جدا از این قضایا بودند..برای اونها هدف داشتم..برای رسیدن به اون چیزی که انتهای این بازی قرار داشت لحظه شماری می کردم..
اون شخص..اون کسی که مهره ی اصلی توی دستاش بود..منتظر اون بودم..کسی که شخصا ..نفر دهم بازی من محسوب می شد..
شیدا هشتم بود و بعد از نفر نهم..نوبت به اون می رسید..ولی تمام درگیری های ذهنیم از این بابت بود که..نمی دونستم اون کیه..
اون فرد مجهول که مهره ی اصلی این بازی ِ چه کسیه؟!..بی شک جنسیتش با تموم کسانی که توی بازیم و در راه هدفم سد شده بودند فرق داشت..
جنسیت لطیفی چون مهره های توی دستم نداشت..در مقابل آرشام نمی تونه بایسته..باید تقاص کارش رو پس بده..
نفر دهم..مهره ی اصلیه منه..
*******
داشتم با لپ تاپم کار می کردم که صدای گوشیم بلند شد..همانطور که نگاهم مستقیم به صفحه ی مانیتور بود دستم رو دراز کردم و گوشی رو از روی میز برداشتم..
صفحه ی مانیتور رو بستم..به شماره نگاه کردم..اسکندر بود..دکمه ی برقراری تماس را فشردم..
-بگو اسکندر..
--سلام قربان..
به پیشونیم دست کشیدم :سلام..بگو چی شده؟!..
-- قربان..دیشب یه سری مزاحم اومدن و گرد و خاک کردن ولی حمله شون بی نتیجه موند..تهش همه شون رو آش و لاش کردیم..
-نفهمیدید از کدوم دار و دسته بودن؟!..
--نه قربان..یکیشون زنده ست..هرکار می کنیم مُقور نمیاد..
-بسیار خب..الان خودم رو می رسونم..تا وقتی که نیومدم هیچ کاری نمی کنید..
--چشم قربان..
گوشی رو قطع کردم..گوشه ش رو به لب گرفتم و به فکر فرو رفتم..باید به شایان خبر می دادم..تصمیم نهایی با اون بود..
سریع شماره ش رو گرفتم..
--بله..
بی مقدمه گفتم :دیشب اونطرف سر و صدا شده..
--مشکل چیه آرشام؟!..
-دارم میرم یه سر و گوش اب بدم..ظاهرا بچه ها یکیشون رو زنده گرفتن ولی چیزی رو لو نداده..
--می دونم کارتو بلدی..پس تمومش کن..
-بله..فعلا..
به محض اینکه تماس رو قطع کردم از جا بلند شدم..کتم رو از روی چوب لباسی توی راهرو برداشتم و از خونه بیرون زدم..
*******
با تک بوقی که زدم در انبار باز شد..ماشین رو داخل بردم..عینک افتابیم رو برداشتم و پرت کردم تو ماشین..
همه ی افراد دور تا دور انبار ایستاده بودند..اون فرد مزاحم هم روی صندلی درست تو قسمت مرکز انبار روی صندلی نشسته بود ..
دست و پاهاش رو با زنجیر بسته بودند و سرش هم رو به زمین خم شده بود..
رو به روش ایستادم..اسکندر کنارم ایستاد..
-- قربان هر کار کردیم لب از لب باز نکرد..دیگه کم مونده بود با یه تیر خلاصش کنیم که شما دستور دادید دست نگه داریم و..
دستمو بالا اوردم..ساکت شد..
-همگی برید بیرون..یالا..
انبار خالی شد و جز من و اون هیچ کس اونجا حضور نداشت..چرخی به دورش زدم..
--من فقط 1 فرصت بهت میدم..اینکه بدون شکنجه به حرف بیای و بگی از طرف چه گروه یا شخصی اجیز شده بودید تا به محموله دسترسی پیدا کنید؟!..پس جواب بده..مطمئن باش به نفع خودت تموم میشه..
رو به روش ایستادم..ساکت بود..
-سرتو بالا بگیر..
هیچ حرکتی نکرد..با یک حرکت موهاش رو توی دست گرفتم و سرشو به عقب کشیدم..از درد صورتش جمع شد..
داد زدم: مُقور میای و جوابم رو میدی..یا اینکه ترفند اصلیم رو روی تو هم پیاده کنم؟!..
پوزخند زد:هر کار دلت می خواد بکن..من هیچ کسی رو لو نمیدم..و اصلا هم نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی..
با خشم به عقب هلش دادم..با صندلی پرت شد..
-که نمی دونی دارم در مورد چی حرف می زنم اره؟!..دیشب که گرد و خاک راه انداخته بودید چی؟!..نکنه در مورد اون هم چیزی نمی دونی؟!..خیلی خب..کاری می کنم که همه چیز رو به یاد بیاری..نگران نباش..این فراموشی کوتاه مدته..چون راه درمانش رو خیلی خوب بلدم..
بلندتر داد زدم :وسایل رو بیارید..
در انبار باز شد و 1 میز چرخ دار توسط نگهبان کنارم قرار گرفت..با حرکت دست مرخصش کردم..
انبر فلزی رو از روی میز برداشتم..جلوی چشمام ..توی دستم چرخوندم..زیر نور می درخشید..
یقه ش رو گرفتم و به حالت اول برش گردوندم..انبر رو جلوی صورتش گرفتم..
-می دونی می خوام با این وسایل چکار کنم؟!..اره؟!..بذار خودم بهت بگم..تموم اینها برای اینه که حافظه ت رو بهت برگردونم..و اینو بدون تا وقتی که برنگشته..من هم دست از کارم نمی کشم..
نفس نفس می زد..ولی خیلی خوب خودش رو کنترل می کرد..انبر رو دور انگشتش محکم کردم..
نگاهم توی صورتش بود و با خشم دندونامو روی هم ساییدم..انبر رو پیچوندم که همراهش انگشتش هم برگشت..
صدای فریاد گوش خراشش بلند شد..و من صدای خرد شدن انگشتش رو شنیدم..
کنار ایستادم..مثل مار به خودش می پیچید و ناله می کرد..
-خودت این راهو انتخاب کردی.. واینو بدون اگر بازهم چیزی نگی..اینبار با چاقو و شاید..تیغ طرف باشی..
صورتش خیس از عرق بود ..با ته مونده ی جونی که براش باقی مونده بود داد زد:رییسم همتون رو می فرسته به جهنم..هم تو و هم اون شایانه کثافت رو..این محموله هم عاقبت سهم رییس من میشه..اون اروم نمیشینه..
چونه ش رو محکم تو دست گرفتم و فشردم: زیادی حرف می زنی..فکر نکنم سن و سالت اونقدری باشه که اینطور برای من نطق کنی..رییست؟!..خب بگو ببینم اون کیه؟!..
توی چشمام زل زد ..به صورتم تف انداخت..
--من هیچ کسی رو لو نمیدم..با یه تیر خلاصم کن عوضیه بی پدر و مادر..
دستم رو به صورتم کشیدم..همیشه از این کار متنفر بودم..با حرفی که بهم زد وکاری که کرد دست گذاشت روی نقطه ضعفم..واگرهم نمی خواستم کارشو تموم کنم حالا عزمم راسخ شده بود که به درک واصلش کنم..
همیشه روی این دو چیز حساس بودم..دیگه هیچ راهی براش باقی نمیذارم..
اسلحه م رو در اوردم..مثل همیشه صدا خفه کن رو روش نصب کردم..نشونه گرفتم..
-کار خوبی نکردی ..فکر نمی کنم بیشتر از 30 داشته باشی..اما خیلی خوب بلدی به وظایفت عمل کنی..همیشه با کلام شروع می کنم..با شکنجه ادامه میدم و..در اخر اگر به نتیجه نرسیدم..
یک خط فرضی روی گردنم کشیدم و با پوزخند ادامه دادم :خلاص می کنم..ولی نه کلامم و نه شکنجه روی تو تاثیری نداشت..با حرف ها و کاری که کردی هیچ راهی به جز پیاده کردن راه سوم نذاشتی..پس پیشنهاد می کنم قبل از فشردن ماشه اون هم توسطه من..اخرین فرصت رو از دست ندی..یا همکاری با ما و یا..اتمام زندگیت..
--هیچ کدوم از اینایی که گفتی برام مهم نیست..نه می خوام که با شماها همکاری کنم.. و نه اینکه به زندگیم ادامه بدم..چون در هر دو صورت کشته میشم..پس همین الان تمومش کن..
-برای اخرین بار می پرسم..هیچ جوری همکاری نمی کنی؟!..داری این فرصت رو هم از دست میدی..
فقط نگام کرد..و از توی چشماش خوندم که منتظره کارشو تموم کنم..
یعنی انقدر اون شخص براش مهم بود که حتی به قیمت جونش هم یک کلمه ازش حرفی نمی زد؟!..مطمئنا اون شخص افراد وفادار و تحت پوشش رو فرستاده که از این بابت خیالش راحت باشه..و این ترفند کار هیچ کس نیست جز..منصوری..
اماده ی شلیک شدم و در اخرین لحظه رو بهش گفتم :منصوری..درسته؟!..
چشمانش از تعجب بازتر شد..پس حدسم درست بود..
تا خواست حرفی بزنه بچه ها رو صدا زدم..اسلحه رو پرت کردم طرف یکیشون که رو هوا قاپید..
پوزخند زدم و در حالی که نگام به اون بود گفتم: می سپرمش به شماها..دستور شایان رو اجرا کنید..
--چشم اقا..
پشتم رو بهش کردم و به طرف ماشینم رفتم..
دنده عقب گرفتم و از انبار بیرون امدم..
چنگیز با دیدنم به طرفم امد..ترمز کردم..
-بیشتر مراقب باشید..فردا با شایان بر می گردم..می خوام وقتی که اومد همه چیز مرتب باشه..
--اطاعت رییس..
عینکم رو به چشم زدم و از اونجا دور شدم..
کتم رو تنم کردم..توی حیاط باغ قدم می زدم..منتظر شایان بودم که گفته بود راس ساعت 11 خودش رو می رسونه..
می دونستم وقت شناسه ..هنوز 10 دقیقه باقی مانده بود..روی صندلی زیر درخت نشستم..آرنج دستامو به دسته ی صندلی تکیه دادم..
توی فکر بودم..نگاهم مستقیم به درخت بید مجنونی بود که درست اونطرف استخر قرار داشت..
از بید مجنون متنفر بودم..منو یاد اون عوضی می انداخت..با نفرت روم و برگردوندم..
حتی یادش هم ازارم می داد..
بعد از این همه سال..هنوز هم مرور خاطرات اذیتم می کرد..ای کاش می تونستم یه جوری این قسمت از زندگیم رو چه از توی ذهنم و چه زندگیم حذف کنم..
ای کاش می تونستم با یه پاک کُن ِ معمولی خط به خط..جزء به جزِء ِ گذشته رو با همه ی حوادثه بد و شومش پاک کنم و بعد هم با خیال راحت به صفحه ی سفید و خالی از خاطره هام نگاه کنم..
بی شک این خوشحالم می کرد..ولی حیف..همه ش ای کاش بود وحسرت ..آه..
با صدای فریادی ک از پشت دیوار به گوشم خورد اروم سرم رو بگردوندم..
صدای مشاجره ی 2 تا مرد بود..درست پشت دیوار..
کنجکاوی نکردم..برای همین نگاهم و به استخر دوختم..ولی ناخداگاه حرف هاشون رو می شنیدم..دست خودم نبود..
--بهت گفته بودم چکار کنی..برای چی هیچ وقت به حرفام گوش نمی کنی؟!..
--چوم نمی خوام..چون نمی تونم..اونی که شما ازم می خوای در توانم نیست..
--باید بتونی..
--چرا؟!..
--چون من میگم..
--دیگه نه..همیشه این تو بودی که بهم امر کردی و این من بودم که گفتم چشم..ولی دیگه همه چیز فرق کرده..حالا من میگم و شما میگی چشم..
--خفه شــو..
--نه..دیگه بسه..
--تمومش کن..
--تمومش می کنم..ولی الان نه..
بعد از چند لحظه صدای کوبیده شدن در نشان از پایان مشاجره شون داشت..
چشمامو بستم..پیش خودم می گفتم مدتی رو اینجا تنهام و ارامش دارم..ولی امیدوارم این سر و صداها اینطور ادامه دار نباشه..
در غیر اینصورت باید یه فکر دیگه ای بکنم...
________________________________________________ خب تا پارت بعد بای
لایک و کامنت یادتون نره