Awakening P1

S.k S.k S.k · 1402/11/06 21:22 · خواندن 6 دقیقه

سلام خوب هستین منم s.k اگه دوسم دارین ایندفعه به حرفم گوش کنید برید ادامه مطلب🤧

 

یکشنبه بود . یک روز تعطیل ! با انرژی از روی تخت بلند شدم . یک روز خوب و آرام دیگر در پاریس  . طبق معمول تیکی زود تر از من به هوای بوی کروسان داغ بلند شده بود و به سوی نانوایی حرکت کرده بود . البته که به او حق میدهم کروسان هایی که پدرم میپزد , تمام مردم پاریس را هر کجا که باشند مست خود میکند . بعد از شستن دست و صورتم  و برگشتن به اتاق , برنامه صبحگاه هروزم شروع شد : 

  • سلام نگهبان ! 
  • روز خوبیه ! 
  • از گربه سیاه چه خبر ؟

هر یک از کوامی ها سعی داشتند که با چرب زبانی تکه ای کروسان سهم ببرند و از تیکی عقب نمانند . 

  • مرینت : ای شیطون ها ! نگران نباشید ! تیکی تک خور نیست ! اگه هم باشه من حتما براتون کروسان میارم !

کوامی ها بسیار خوشحال شدند و من به سمت نانوایی حرکت کردم . بوی کروسان ها کل محله را پر کرده بود . وقتی وارد نانوایی شدم :

  • تام : سلام به دختر گلم ! صبحت بخیر !
  • مرینت : سلام بابا ! صبح تو هم بخیر ! از کروسان ها چیزی مونده ؟

همین که این جمله را گفتم , پدرم به سمت من خم شد و آرام در گوشم گفت : 

  • تام : مرینت ! نمیدونم چرا احساس میکنم زیر زیرکی داره از کروسان ها کم میشه ! 
  • مرینت : احتمالا خیالاتی شدی بابا ! کی میخواد داخل این نونوایی کروسان بدزده ؟ ! اگر هم باشه خودم به حسابش میرسم !!!
  • تام : ممنون دخترم! اینم یه بسته ویژه نونوایی دوپنچگ برای دختر گلم  !
  • مرینت : مرسی بابا ! فعلا 

بعد از موفقیت در درپوش گذاشتن سر کار های عجولانه تیکی , کروسان ها را برداشته و به سمت اتاقم حرکت کردم . همین که به پله های اتاقم رسیدم , مادرم من را صدا کرد : 

  • سابین : مرینت ! اونجایی دخترم ؟
  • مرینت : بله مامان ! کاری داری ؟
  • سابین : آره عزیزم ! داخل این جعبه یه سری وسایل قدیمی هست ! لطفا ببرشون داخل انبار . اینجا جا گرفته . 
  • مرینت باشه مامان ! 

و برای اینکه مادرم به من شک نکند , کروسان ها را روی میز گذاشتم , آن جعبه را در دستانم گرفتم و به سمت انبار حرکت کردم . آن لحظه برای اینکه تیکی همه کروسان های باقی مانده را غارت نکند , به زور تیکی را به داخل کیفم هدایت کردم . وارد انبار شدم . قفسه ها بسیار شلوغ بود . به نظر میرسید که وسیله قدیمی زیادی داریم . با جابه جا کردن جعبه ها در قفسه ها سعی داشتم برای جعبه جدید جای خالی باز کنم که ...

در حین جا به جا کردن جعبه ها یه صندوقی عجیب بر خوردم ! صندوقی با حالتی که تا به حال ندیده بودم : 

  • مرینت : تیکی ! تا حالا از این صندوق ها دیده بودی ؟ 
  • تیکی : آره ! معماری این صندوق ها بر میگرده به کشور های جنوب غربی آسیا ! این صندوق ها اونجا متولد شدن !
  • مرینت : بزار ببینیم داخلش چیه !
  • تیکی : موافقم ! الآن قفلش رو باز میکنم !

در یک چشم به هم زدن , در صندوق باز شد و اولین چیزی که فکر من را به خودش مشقول کرد , تکه ای کاغد با نوشته های فارسی بود ... : 

  • مرینت : تیکی ! این فارسیه !!!
  • تیکی : خیلی عجیبه ! آره ! فارسیه !!!

و همینطور چیز های جدیدی از داخل جعبه بیرون می آمد . عکسی که در آن مادرم لباس عروس پوشیده بود ! نه نوشته های فارسی آن کاغذ ! نه عکس مادرم در لباس عروس ! هیچ کدام انقدر من را هراسان و متعجب نکرد ... در آن عکس که مادرم لباس عروس پوشیده بود , مردی دست مادرم را گرفته بود که هیچ شباهتی به پدرم نداشت ... حدس و گمان های زیادی در ذهنم به وجود آمده بود . به طرز وحشتناکی به فکر فرو رفته بودم ... :

  • مرینت : تیکی ! تو همه زبان ها رو بلدی ! روی این کاغذ چی نوشته ؟
  • تیکی : امم .....

تیکی بعد از خواندن نوشته های کاغذ , نگاهی بسیار متعجب داشت ... 

  • مرینت : تیکی بگو چی نوشته !!!!!!!!!
  • تیکی : ام ..... آآآآآآآآآ ..... همممممممممممم. اع چیزه ! مامانت اومد من باید قاییم بشم ! 

در همین حین مادرم وارد انبار شد و من به صورت مخفیانه آن کاغذ را در جیبم گذاشتم  : 

  • سابین : مرینت ! کجایی ؟!؟! چند بار  صدات زدم ! پس ...........
  • مرینت : مامان !
  • سابین : .... 
  • مرینت : اینا چیه ؟
  • سابین : ... 
  • مرینت : این مرده کیه ؟ اصلا شبیه بابا نیست ! 
  • سابین : مرینت ! فعلا بیا برو تو اتاقت تا شب دربارش حرف بزنیم ! 

مادرم صندوق را از جلوی من برداشت و از انبار بیرون رفت . سراسیمه به سمت اتاق دویدم . وارد اتاقم شدم و به سرعت پشت کامپیوترم نشستم ! صدای کوامی ها مانند سرو بچه ای کوچک هنگام عصبانیت آزارم میداد : 

  • نگهبان ! صبحانه چی شد ؟
  • دیدی ! تیکی همه رو خورد ! 
  • تیکی : دروغ نگو ! کروسان ها پایین روی میز مونده ! میتونی خودت بری ببینی ! 

بسیار کلافه شدم و داد زدم : 

  • بسه دیگه همتون ساکت شید ! 

 

فریادم آنقدر بلند بود که احساس کردم میز لرزید ... بعد از تلاش های فراوان آن متن را به فارسی ترجمه کردم :

 

بهرام                                                  سابین

پیوندتان مبارک

 

 

 

...................

این پارت یک بود اینقدر عالی نگم دیگه پارت ۱۴ من خودم سکته زدم اگه میخوایید بخونید 

من از پارت ۱۴ هم کمی میزارم بیایین بخونید 🤧🤧

لحظه ای ترس تمام وجود مرینت را فرا گرفته بود . به سختی از روی زمین موزه بلند شد و وقتی نگاهش به صحنه ای افتاد , فریاد زد : آدرین !!!!!!!!

در همین لحظات , گابریل نیز به هوش آمد و به دنبال آن سه نفر می گشت . سه نفر از کسانی که زندگی او را تغییر داده بودند ... اما نگاهش بر صحنه ای دلخراش افتاد . مهدیار و مرینت که بر روی زمین نشسته بودند و با ترس و دلهره , آدرین را که روی زمین افتاده بود تکان میدادند ... همانطور که جلو میرفت صدای آنها واضح تر میشد... 

  • مرینت : آدرین ! جواب بده ! تو رو خدا جواب بده ... پدرت اینجاست ! ما بردیم ! چرا تو بیهوش شدی ؟؟؟ التماست میکنم بیدار شو ... ازت خواهش میکنم ... ( با گریه ) چرا خوابیدی ؟؟؟ الآن که دیگه دلیلی برای ترس وجود نداره چرا خوابیدی ؟ آدرین تو رو به جون هرکسی که دوست داری بیدار شو ... 

مرینت بالای سر آدرین نشسته بود و و بالاتنه او را به خود تکیه داده بود ... با گریه آدرین را تکان میداد و نام او را تکرار میکرد : 

آدرین ! آدرین ! آدرین ... 

 

گابریل با ترس به سمت آنها دوید اما در چند قدمی آنها توفق کرد ... چشمش به دست آدرین افتاد و با صدای ضعیفی گفت : 

معجزه گر                                                            گربه          سیاه                     

 

 

 

                                  

شکسته ... 

 

خب دید چقدر خوب بود پس از لینک  زیر میتونید همش بخونید♥️

 

https://miraculosa.blogix.ir/post/77

 

میتونید روی این کلیک کنید ک از طریق برچسب همش بخونید ممنونم ازتون♥️♥️🤧🤧

 

حداقل موسقی ها رو هم گوش بدید با اونا بخونید 🤧🤧🤧🤧