ازدواج اجباری#63
برای پارت بعد 100کامنت 60 لایک
پارت رو آپلود میکنم تا شرط برسه رمز داره
راستی یادم رفته بود این پارت تو اون وب بود و ادامش گذاشتم اینبار
حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود دستمو گرفت و گفت -خوبی عزیزم؟ سرمو تکون دادم کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد به شدت کامران و کنار زدم ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره اونم سریع دستورش و انجام داد روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت -حالت خوبه عزیزم -بله -میشه یه خواهشی ازت بکنم منتظر نگاش کردم با شرمندگی گفت -میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟ دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم ~ sara bala ~ آنلاین نیست. با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم -قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه با لبخند بهش نگاه کردم سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین -خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه -نه بابا بچم تازه سه ماهشه کیانا-الهی عمه قربونش بره سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت -بهارررررررررررررررر با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم -کوفت سکته کردم نیشش باز شدو گفت -خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت -الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم با حرص گفتم -نوشییییییییییییین ببند -چشم -رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود سرشو کنار گوشم اوردم و گفت -هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟ -نه -چرا؟ با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم -واقعا نمیدونی چرا؟