پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۳۸)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت سی و هشتم
سال ۱۹۸۷
... همه میپرسیدند :« چه اتفاقی برای الیزالت افتاد؟»
و ویلیام همیشه مجبور بود که به دروغ پاسخ دهد:« قربانی همون قاتل سریالی ای شد که بچه ها رو در اطراف رستوران فردی فزبر هدف قرار میداد...»
و هر دفعه هم گفتن این حرف باعث آزردگی خاطرش میشد.
به نظر طعنه آمیز بود که این حرف را بزند، و البته، چه چیز برایش آزاردهنده تر از اینکه دختر خودش، طعمه خودش شده باشد؟ حتی ناخواسته؟
ولی با تمام این تفاسیر، ویلیام آدم محکمی بود. میتوانست این مصیبت را تاب بیاورد.
اما... اما همسرش این گونه نبود. او مادری بود که یک پسرش را از دست داده بود، یک پسر دیگرش را نیز، بدون آنکه از دلیل اصلی اش آگاه باشد، به خانواده دیگری سپرده بود، و حالا ضربهٔ ناپدید شدن تنها فرزندی که برایش باقی مانده بود، چنان محکم به او برخورد کرد که یک شب خوابید، و دیگر بیدار نشد...
البته خود ویلیام هم در ظاهر محکم و سر سخت بود، اما باطناً فرو پاشید.
او دیگر نمیتوانست از عهده اداره کردن رستوران بر بیاید، و البته رستوران هم ، به خاطر این اتفاقات، داشت ورشکست میشد، بنابراین ویلیام آن را تعطیل کرد و سهامش را به قیمت پایینی فروخت...
... مدتی بعد، حدود پنج یا شش ماه بعد از تعطیلی رستوران، صاحبان جدید آن تصمیم به دایر کردن دوباره اش گرفتند.
آنها به زودی اطلاعیه هایی برای استخدام در رستوران پخش کردند.
و ویلیام، که حالا بی کار بود و پول حاصل از فروش رستورانش داشت آرام آرام ته میکشید، درخواست استخدام داد و به عنوان کارگر ساده در رستوران فردی فزبر مشغول به کار شد. یا بهتر است دقیق تر گفته شود: نگهبان شب.
ویلیام تصور میکرد مسئولیت ساده ای به اش محول شده، و حالا میتواند شب ها در تنهایی بنشیند و به گذشته خونین خود فکر کند.
اما به زودی معلوم شد که لازم نیست زیاد فکر کند، چون گذشته اش هر شب جلوی چشمانش به حرکت در می آمد: انیماترونیک ها با شور و اشتیاق به او حمله ور شدند...
« تا بعد »