👚چند قدم تا خوشبختی👗

Mr.Tabatabayi Mr.Tabatabayi Mr.Tabatabayi · 1402/11/02 23:36 · خواندن 1 دقیقه

پارت سوم این رمان خفن

اینبار خیلی نوشتم

برو ادامه مطلب 👇👇👇👇👇👇

 


راست میگفت خب که چی؟! تو این دنیا تنها رافونه ای

که میشناخت نمیتونست خواهر مسعود باشه؟!

اصلا اگر میشناخت.

مامان یه جوری با کشیک دادنش عصبیم میکرد. این مرد با

عصبانیت بی دلیلش یه جور دیگه حاج بابا تازه رفته بود

چرا باید برمیگشت اما خب حاج مامان فقط حرف زور

حاج بابا رو قبول میکرد بقیه چیزهارو نه میدید نه میشنید.

_دختر خانم من وقت ندارم یا کارت رو بگو یا قطع ...

من رافونم خواهر مسعود.

تن صداش تغییر کرد خیلی هم زود.

آهان آبجی مسعودی خب از اول درست معرفی کن.

چیشده؟ تو خونه چیزی لازم...

_مامان: رافونه عجله کن.

با غیض نگاهی به مامان کردم و بدون توجه به حرفهای

اون مرد حرف خودم رو گفتم اولش فقط میخواستم بگم

به داداش مسعود بگه که برگرده اما ممکن بود فکر کن یه

چیز بی اهمیته باید راستش رو میگفتم تا بدونه مهمه

و واجبه.

میشه به داداش مسعودن بگین برگرده .

میاد نگران نباش برای همیشه که نر...