Half vampire P3
پارت ۳
ادامه مطلب
درست وقتی که همه می گفتن اونا باید بمیرن وانگ فو گفت:درسته می تونید همین الان اونا رو بکشید اما اگر اونا دشمن باشن پس چرا از دشمن فرار می کردن?از طرفی اونا خیلی شبیه آدمیزادن اگر خون آشام ها می تونن شبیه به ما باشن از کجا معلوم نتونسته باشن به شهر یا ارتش و یا حتی وزرای ما نفوذ بکنن?
همه بالا مقام ها عصبانی شدن و حرف اون رو رد کردن پادشاه به همه اونا نگاه کرد و وقتی نگاهش به مرینت افتاد از جاش بلند شد و رفتارش عوض شد به سمت مرینت رفت و گردنبندی که همیشه دور گردن مرینت بود رو برداشت و به اون نگاه کرد مرینت با ترس گفت:گردنبندم رو بده.
پادشاه به مرینت نگاه کرد و گفت:این گردنبند رو از کجا اوردی؟
مرینت ساکت موند و بعد از چند ثانیه گفت:نمی دونم از کجا اومده از وقتی یادم میاد این باهام بود خون آشام ها از دست زدن بهش می ترسیدن.
پادشاه بعد از شنیدن این حرف بلند شد و با صدا بلند و خوشحال گفت:همه جا جشن برپا کنید که شاهدخت خورشید برگشته!
همه با تعجب به هم نکاه می کردن و با تعجب می گفتن:شاهدخت خورشید!مگه اون یه افسانه نشده بود؟
پادشاه زنجیر مرینت رو باز کرد مرینت با تعجب نگاه می کرد دستاش رو زنجیر جا کرده بود داخلش می خاروند به اطراف نگاه کرد که پادشاه گفت:اتاقی برای شاهدخت و دوستانش فراهم کنید خون آشام اشرافی رو ببرید اون رو بعدا محاکمه می کنیم.
آدرین با تعجب به مرینت نگاه کرد و گفت:چی شده؟
مرینت شونه هاش رو بالا انداخت و جواب داد:نمی دونم.
سرباز ها اومدن و کلویی رو بردن و آدرین،لوکا،الکس و آلیا رو باز کردن کلویی تلاش می کرد که فرار کنه و می گفت:ولم کنید،ولم کنید.
آلیا سریع به سمت مرینت رفت و گفت:چکار کردی؟
که وانگ فو با خنده گفت:پس شاهدخت خورشید تویی می تونم اون گردنبند رو ببینم؟
مرینت گردنبند رو توی پشتش گرفت و به اون نگاه کرد و گفت:وقتی از خودم دورش می کنم می ترسم ببخشید،شاهدخت خورشید چیه؟
_مکانی مقدس که فقط چند نفر از جاش خبر دارن وجود داره که ماناهای(جادو) قدرتمند زیادی از جمله مانا های شیطانی و مقدس وجود داره که اگر کسی وارد اون بشه و توسط یک مانا پذیرفته بشه می تونه از اونجا زنده بیرون بیاد و از اون پس اون دارای یک مانا خواهد بود همه میگن که اولین خون آشام وارد اونجا شده و دارنده یک مانا شیطانی شد که اون رو تبدیل به یک خون آشام کرد موجودی که نسل های طولانی زنده بوده اما ۱۶ سال پیش مادری برای نجات دختر تازه به دنیا اومدش که توسط افراد شهر نحس خونده میشد و دنبال کشتنش بودن فرار می کنه و به طور شانسی به اون مکان میره در اونجا اون دختر توسط مانا خورشید قبول میشه اما اون مادر رو هیچ مانایی قبول نمی کنه و می میره د اون زمان که حدود یک سال میشد خورشید نوری به زمین نمی داد نور خورشید دوباره به زمین تابید اما مردم که از اون دختر متنفر بودن هنوز می خواستن که اون رو بکشن برای همین مانا خورشید اونا رو کشت و نور خودش رو دوباره از جهان گرفت از اون به بعد داستان اون دختر دهن به دهن پیچید اما کسی تو رو پیدا نکرد فقط می دونستیم که اون گردنبند نشانه اونه همه مردم به برگشت اون تا نجاتشون بده امید داشتن و حالا اون برگشته اون تو هستی شاهدخت خورشید.
مرینت گردنبند رو گرفت و با لبخندی تلخ گفت:پس تا چیزی رو از دست ندی قدرش نمی دونی!
وانگ فو لبخند زد و گفت:درسته تو دختر عاقلی هستی،تا چیزی رو از دست ندی قدرش رو نمی دونی مثل اون مردمی که می دیدن مانا خورشید تو رو قبول کرده اما باز می خواستن بکشنت.
الکس سمن وانگ فو رفت و گفت:حالا با ما چکار می کنن:نمی دونم وای به احتمال زیاد همتون عضو ارتش بشین.
و بعد به آدرین اشاره کرد و گفت:فقط اون پسر باید ثابت کنه که هیچ خطری نداره وگرنه می میره.