𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔬𝔳𝔢 𝔬𝔣 𝔞 𝔡𝔢𝔳𝔦𝔩 𝔓⁷

CALIA CALIA CALIA · 1402/11/02 12:38 · خواندن 1 دقیقه

ادامه؟! 


─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
ارباب روی بدنش جای زخم های زیادی بود، همشون تازه بودن، یک نگاه به صورت ارباب کردم، واقعاً به کمک احتیاج داشت، نزدیکش شدم و لیوان رو طرفش گرفتم. 
والریا: ارباب لطفاً بخورید
اسکات: این چیه؟ 
والریا: آب عسل
اسکات: حالا واسه چی خوبه؟ 
والریا: واسه مستی
اسکات: من که مست نیستم
والریا: بله معلومه
اسکات: باشه بده بهم
لیوان رو ازم گرفت و شروع کرد به خوردن، به وسایلش نگاه کردم، باندش داشت تموم میشد وضدعفونی کننده نداشت، مطمئن بودم حواسش به این موضوع نبود. 
اسکات: بازم داریم بخورم؟ 
والریا: نخیر، زیاد خوردنشم ضرر داره
اسکات بهم نگاه کرد، نگاهش خاص بود، نمیدونم یک نگاه آشنا، یک چشمای آشنا، انگار این نگاه و این چشم ها مطلق به یکی بوده که به من خیلی نزدیک بوده. 
والریا: چرا اینجوری نگاه میکنید؟ 
اسکات: ازت بدم میاد شیطان کوچولو
واسه یک لحظه نفسم گرفته شد. 
اسکات: شیطان کوچولو چیه؟ ظاهرن واقعاً مستم
با این حرفش نفسم آزاد شد و با خیال راحت دوباره شروع کردم به نفس کشیدن. 
اسکات: میتونی بری
نمیخواستم تنهاش بزارم بخاطر همین نزدیکش شدم. 
والریا: من نمیرم، میخوام کمکتون کنم
اسکات: کمک؟ 
والریا: بله
اسکات: من کمک هیچکس رو نمیخوام بخصوص تو حالام گمشو بیرون
نمیدونم چرا گفتم کمکت کنم عصبی شد. 
والریا: گم نمیشم، بشینید روی تخت
اسکات: حالا چرا دقیقاً؟ 
والریا: ارباب
اسکات: باشه بابا
ارباب روی تخت نشست و وسایل رو بردم کنارش... 
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
پارت بعد20تا