👚چند قدم تا خوشبختی👗

Mr.Tabatabayi Mr.Tabatabayi Mr.Tabatabayi · 1402/10/30 15:51 · خواندن 3 دقیقه

پارت دو این رمان جذاب💜💜

برو ادامه مطلب👇

#پارت_2

گوشی رو بیارم مسعود از اون سر دنیا قرار چجوری بیاد؟

حاج مامان تو فقط گوشی رو بده به من بقیه اش رو من با

داداش صحبت میکنم.

حاج مامان فقط روی دستش میزد و سرش رو تکون میداد.

اگه با داداش مسعود صحبت نمیکردم همه چی واقعا اونی

میشد که حاج بابا میخواست بعدش چی؟ چیکار میکردم؟

خودم رو میکشتم؟

تمام شب رو خیره به در نشستم تا شاید حاج مامان گوشیم

رو بیاره اما خبری ازش نشد میترسیدم ته دل خودش هم

راضی باشه بعضی وقتها میگفت اگه ازدواج کنم از دست

سختگیریهای حاج بابا راحت میشم. دیگه قرار نیست

دردسر بکشم اما واقعا با اون پسری که دیده بود فکر میکرد

من راحتتر از خونه ی حاج بابا باشم؟

صدای اذان صبح رو که شنیدم از ته دل از خدا کمک

خواستم... بلند شدم رفتم صبحونه رو آماده کردم حاج بابا

بعد نماز صبح نمیخوابید صبحونه اش رو زود میخورد. اما

کاش نمیرفتم فکر کرد از هیجان و خوشحالیم برای ازدواج

اینقدر زود بیدار شدم سفره رو براش پهن کرده و نکرده

گفت بشینم تا برام صحبت کنه.

ازدواج برای هر مسلمونی یه وظیفه است، مسلمی که

ازدواج نکنه داره پشت میکنه به دین و به انبیاش. میدونم

حاج مادرت بهتر از من اینها رو برات یاد داده میخوام

بگم که برای شوهرت هم همین باش همینطور صبور،

روی حرفش حرف نیار دیگه بری خونه اش بزرگت میشه

شوهرت هرچی بگه باید نه نیاری . میدونم من دخترم رو

درست تربیت کردم هیچ وقت کم نمیذاره. اما خب وظيفه

ی پدری باید بگم تا اون دنیا و بالش گردنم نباشه.
به زور شوهر دادنم وبالی نداشت؟

حتى نميپرسيد من دلم رضاست یا نه باز و بالی نداشت؟!

من جرات نداشتم تو چشمهای حاج بابا نگاه کنم چه برسه

اینکه بگم حرفهاش رو قبول ندارم یه سر سوزنی... داشت

من رو میفروخت... اونم ،رایگان پولی اگه میگرفت باز دلم

نمیسوخت.

اما اون بی توجه به من نصیحتهای پدرانه اش رو کرد و با

بیدار شدن حاج مامان یه طعنه هم زد که مثل مادرم نباشم

که شوهرش داره میره و تازه بیدار شده‌.

حاج مامان میخوای منم برم خونه ی یکی مثل حاج بابا؟

خوب میفهمید منظورم چیه.

توروخدا گوشیم رو بده.

چهاربار بافت موهام رو باز کرده بودم و دوباره بسته بودم

تا اینکه حاج مامان با گوشیم .اومد پرواز کردم سمتش

دستم از خوشحالی میلرزید انگار نجات پیدا کرده بودم.

یواش آروم باش.

تا گوشی روشن شه بالا بیاد من جوون دادم.
چیشد؟

شارژ نداره.

بزن به...

سیمکارتش شارژ نداره داداش مسعود برام اینترنت خریده

بود وقتش تموم شده

چشم هام پر شد چشمهام رو بستم و محکم فشار دادم

تا نریزه.

حاج مامان میتونی بری برام شارژ بخری؟

از کجا بخرم مادر؟

همه جا میفروشن بخدا.

اگه به بابات بگه کسی؟

کی میخواد بگه؟

مگه نمیشناسیشون همشون میرن خبر میدن میدونن

اخلاقش چجوری زود میرن خبرچینی.

دروغ هم نبود اینجا همه خودشیرینی میکردن میدونستن

حاج بابا این خبرچینی ها رو خبرچینی نمیدونه میره تشکر

هم می کنه بهش خبر دادن.
دست کشید از گشتن تا بگه خدا نکنه اما اگه پیدا نمیکرد و

من به داداش مسعود خبر نمیدادم.. دقیقا همین بود. زنده

زنده تو قبر میذاشتنم بهتر بود برام.

_بله؟

من زنگ زده بودم به این صدای شاکی چی بگم؟

همین بله اش همه ی انرژیم ،رو ،گرفت چی میگفتم؟!

میگفتم داداشم رو برام پیدا کنه و بهش بگه من رو

دارن به زور شوهر میدن ؟!

آقای سهیل؟

شما؟

من... من... ..... چیز...

درست حرف بزن دختر؟ با کی کار داری؟


داداش مسعود همیشه ازش تعریف میکرد، تصور یه آدم

عصبانی رو ازش .نداشتم انگار که اشتباهی زنگ زده بودم.

من با شما یعنی آقای سهیل

خب حرفت رو بگو؟ من خود آقای سهیلم.

من رافونه ام.

خب؟

 

آقا پارت دوم هم تموم شد🚬🚬🚬

امیدوارم خوشتون اومده باشه🐤🐤🍪

لایک و کامنت فراموش نشه.💜