𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒 | 𝐅𝐥𝐮𝐜𝐭𝐮𝐚𝐭𝐢𝐧𝐠 𝐖𝐨𝐫𝐥𝐝
دنیای نوسانی پارت چهارم
پارت چهارم
دو حفره خالی چشمهایم باعث وحشتم میشوند و فورا از شدت شوک تکانی میخورم و به مردی که کنارم ایستاده برخورد میکنم که با بد خلقی میگوید: «معلوم هست چیکار میکنی؟!»
بابت شوکی بهم وارد شده، کمی لکنت گرفتم: «من... من... متأ....سفم!»
هنوز حفره خالی را میتوانم لمسش کنم و حسش میکنم. انگار که من عروسک هستم و کسی چشم هایم را برداشته! اینکه به جای لمس چشم با جای خالیاش روبرو شوم جزو بدترین کابوس هایی بود که میتوانستم تصورش کنم! اصلا آنقدری تصورش دشوار بود که حتی در بدترین خیال و کابوس هایم نمیگنجید!
در کنار این متوجه چیز وحشت ناک دیگری میشوم. صدایم... آسیب دیده! لکنت فقط بخاطر درک چیز شوکه کننده در عین حال مسخره نبود! پرده حنجرهام آسیب دیده بود و مثل رادیویی که به خشخش میافتد، حرف میزدم!
با لرزش از چیزی که میدانستم دستم را سمت گلویم میبرم و با کشفی دیگر، دوباره لرزی از ترس در بدنم مینشیند. گلویم پاره شده و از جایی بریده شده و من، تکه گوشت بریده شده لمس کردم! وحشت کمترین توصیفش بود!
بدنم، مثل همیشه گرم نبود و انگار داشتم به کالباسی که تازه از یخچال در آوردهام دست میزدم! من کجام؟! چه بلایی سرم آمده؟!
به طرز مسخرهای از تاریکی بیرون آمدم. نه! یکی دستم را گرفت و بیرون کشید! از کجا؟ دقیق نمیدونستم؛ ولی حسی به من القا میشد که مرا از تاریکی که میتوانستم آن دو حفره چشم را لمس و تکه گوشت بریده شدهام را حس کنم بیرون کشیده! چه اتفاقی افتاده؟!
صدایی آنقدر لطیف آرام بلند میشود که یقینا میتوانستم بگویم انگار با جادو آمیخته شده: «اوه! دختر تو بیش از حد ترسیدی!»
سپس چهره زنی را میبینم که مرا از آن تاریکی بیرون کشیده!
پوستش سفید بود و سفیدیاش مرا یاد سفید برفی¹ میانداخت. چشم هایش، درشت بودند و رنگ تیره قرینه چشمش او را قشنگتر کرده و باعث شده بود چشمش زیباتر و درشت تر به نظر برسد.
بینی و لب ها با اجزا صورتش همخوانی داشتند و رنگ نسبتا صورتی مایل به کالباسی لب هایش در لحظه اول به نظر میآید رژ لب زده؛ ولی با دقت بیشتر میفهمی که رنگش طبیعی است!
علاوه بر آن، لباسش طرح سنتیای شبیه به الهه های یونان باستان میداد. با تفاوت اینکه، لباسش پوشیده بود و جواهری به جز سنجاق سر-که آن هم برای نگه داشتن موهای فرفری بلندش استفاده شده بود-نداشت. انقدر زیبایی و معصومیت خاصی داشت که فقط یک کلمه در ذهنم چرخ میزد: فرشته، اون یک فرشته بود!
صبر کن من دارم میبینم؟!
ادامه دارد...
¹: یکی از پرنسس های دیزنی که بعید بدونم نشناسیدش!😐🤝
پینوشت: راستش این پارت طولانی شد چون احساس کردم اگه توصیفات رو نصف کنم، ناجور میشه! و لطفا خواهش نویسنده رو به جا بیارید
«جان هر کی که دوستش دارین، یک نظر بدید! لایک نشد، اشکال نداره فقط نظر!»