دنیای پیچیده عشق ❤️
دنیای پیچیده عشق ❤️
«پارت پنجاه و چهارم»
تمایل به ادامه رفتن ؟👇🏻
صبح روز بعد آدرین به گالریش نمیره و فقط میره و همه جای شهر رو دنبال مرینت به گرده که بالاخره تونستم از یکی آدرس مزون مرینت رو بگیره ( اسکل مگه گوشیت مسیریاب نداره ها)
آدرین:
آدرس مزون مرینت رو پیدا کردم و سریع رفتم اونجا ، وقتی رسیدم اونجا روبه روی مزون پارک کردم و چند ساعت همینطور اونجا بودم و داشتم مرینت رو تماشا میکردم ، بعد از این همه وقت خیلی جذاب تر شده بود ، درسته که فقط ۵ ماه بود اما برای من ۵ سال گذشت .
وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ۶ بعد از ظهره و هوا کم کم داره تاریک میشه ، باخودم گفتم باید برم و با مرینت روبه رو بشم ، این همه دنبالش کردم که ببینمش و بگم که اون عوضی که دیده من نبودم .
تو آینه ماشین خودم رو مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم نفش عمیقی کشیدم و قدم هام و به سمت مزون مرینت برداشتم .
ادرین وارد مزن میشه و آویزی چه بالای در بود به صدا درمیاد ...
مرینت :
امروز خیلی روز شلوغی بود ، نزدیکی عصر بود که داشتم پولک دوری یه لباس رو انجام میدادم که یهو یکی وارد مغازه میشه ، لباس و ول میکنم و همینطور که سرم پایین بود خوش آمد میگم : به مزون دوپنچنگ خوش اومدید ......
که یهو صدایی آشنا به گوشم می رسه ، صدای صدای .....
آدرین که وارد مغازه میشه محو تماشای مرینت می مونه ، که بعد سکوتش رو میشکنه و : م..ری.نت .
مرینت آروم سرش رو ماتم زده بالا میاره .
مرینت نمیدونست چیکار کنم ، هنوز نمیدونست حسش چیه ، عشق ،تنفر یا هرچیز دیگه ای ، نمیدونست الان گریه کنه یا بره آدرین رو بغل کنه و ببوستش ، یا سرش داد بزنه و بیرونش کنه .
مرینت هموجور که اشک توی چشماش جمع شده بود با عصبانیت به سمت آدرین میره و
-از مغازه من برو بیرون ، من دیگه هیچ کاری باهات ندارم.
مرینت آدرین رو هل میده ، اما آدرین خودش رو نگه میداره و ...
+صبر کن ، میدونم که سر چی ازم ناراحتی و ترکم کردی .
-چی من ، من ترک کردم یا تو، تو نبودی که میگفته من کس دیگه رو جایگزین تو کردم، تو نبودی که میگفتی من اینجا نیستم که اروزت هات رو برآورده کنم .
+اما اون من نبودم ، من نبودم ، من هروز دنبالت میگشتم . اما پیدات نکردم .
-تو نبودی ؟ اما پدرت که بود ، تمام این نقشه ها کار پدرت بود ، دلم میخواست بیام دنبالت اما پدرت جون خانواده ام رو تهدید کرد ، تو جای من بودی چیکار میکردی ؟
آدرین نمیدونست به مرسنت چیبگه ، آدرین فکر میکرد پدرش با این موضوع کنار اومده بود .
+من از طرف پدرم معذرت میخوام ....
مرینت نمیزاره حرف آدرین تموم بشه و میگه
-همین معذرت میخوای ، کارایی چه پدرت در حق من و خودت کرده با معذرت خواهی حل نمیشه . اون هیولاس
+میخوام باهات حرف بزنم ، بیا تو ماشین .
آدرین بیرون میره و توی ماشین میشه تا مرینت بیاد .
مرینت چون دو دل بود ، نمیدونست چیکار کنه ، با منطق تصمیم بگیره یا با احساسش .
اما احساسش تصمیم میگیره و کتش رو میپوشه و مزون رو میبنده و سوار ماشین میشه ....
اینم از این پارت ، امیدوارم خوشتون اومده باشه .
برای پارت بعد
۲۵ کامنت و ۲۰ لایک