Prince icy🤍 p11

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/10/21 13:59 · خواندن 8 دقیقه

بفرما ادامه مطلب 

_________________________________________

فردا صبح از زبان دیاکو 

با صدای از کسی از خواب پریدم چشمام رو باز کردم و دیدم لیا رندال و آریانا بالای سرم ایستادن

رندال: بلاخره بیدار شدی سکتمون دادی

من : چی شده ؟ 

رندال: من قراره پدر بشم

من : چیییییییییییییییییییییییییییییییییی این ممکن نیست 

رندال: خوبم ممکنه

لیا: کوفت آخرم کارتو کردی

من : خیلی پفیوزی

رندال: مگه بچه دار شدن جرمه ؟ انشالله نوبت خودت

من: نه خدا نکنه اصلا نمیشه

رندال: چرا مگه دختری ؟ 

من: خیر

آریانا: تدروس کیه ؟ 

من : چرا میپرسی ؟ 

آریانا: دیشب تو خواب داشتی یکی رو حسابی فحش میدادی خواستم بدونم کیه

رندال شروع کرد خندیدن و گفت: اون پسرخالشه

آریانا: حالا چرا اینقدر ازش بدت میاد ؟ 

من: دلیلش به خودم مربوطه

رندال: هوله ، دختر بازه ، رسما یه خار......

دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم: خب بسه دیگه فهمیده

من : من دیگه غلط بکنم بذارم تو پیشم بخوابی اصلا کلا نمیخوابم

لیا: مگه شما کناره هم خوابیده بودید ؟ 

رندال: اره پس قراره من عمو بشم هورااااا

من : نخیرم از این خبرا نیست

رندال: راستی تدروس میخواد بیاد اینجا

من: یعنی من ××××× تو این شانس

رندال: اره قراره ببینیش

آریانا: منم میخوام ببینمش دوست دارم بدونم واقعا انقدر ناجوره یا از خودتون در آوردین

لیا: رسیده بیاین بریم

من : من نمیام

آریانا: خیلیم میای

من : خیر

آریانا: خودم میبرمت

دستم رو گرفت و هی میکشید آخه چه اصراری داره

من : باشه بابا دسته خودتو نَکَن 

از سره جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون کمی بعد رندال و لیا رو دیدم که دارن با تدورس حرف میزنن رفتم به سمتشون و سلام کردم

تدورس: سلام دیکو چقدر بزرگ شدی میدونی من چندساله ترو ندیدم ؟ 

من : فکر کنم ۶ یا ۸ ساله

تدورس: خب تو این مدت چیکارا کردی ؟ 

من: بیماری قلبی گرفتم ، پادشاه شدم ، بزور ازدواج  کردم

تدورس: اوه با کی ازدواج کردی ؟ 

من : با یکی دیگه

آریانا: سلام

تدورس: سلام به شما بانوی جوان ( با لحن مسخره) 

تدورس: ببخشید ایشون کیه ؟ 

رندال: خودت چی فکر می‌کنی ؟ 

تدورس: اها پس شما خانومه دیکو هستید خوشبختم من تدروسم پسر خاله ی دیکو

آریانا: همچنین

تدورس: خب دیگه چخبر ؟ تو چیکارا کردی رندی ؟ .

رندال: منو اینجوری صدا نکن

دیدم تدورس مدام داره به بدنه لیا و آریانا هنوزم این اخلاقه گند رو کنار نذاشته واقعا که رو مخمه 

من : خب چطوره بریم یکم تو باغ قدم بزنیم

همگی به سمته باغ رفتیم و شروع کردیم به قدم زدن

اصلا حسه خوبی نسبت به تدروس ندارم و هیچوقت نداشتم مخصوصا بعده اون کاری که کرد

راهم رو کشیدم و ازشون جدا شدم درحال قدم زدن

توی باغ بودم که چشمم به یانگ خورد و به سمتش رفتم به نظر عوض شده و واقعاً تغییر کرده

من : سلام

یانگ: سلام کاری داشتید ؟ 

من: اره راستش خوشحالم که عوض شدی

یانگ: ممنون ولی شما کسی بودید که منو عوض کرد

من : ممنونم

از یانگ دور شدم و حس کردم صدای همهمه ای داره میاد به سمته صدا رفتم و رسیدم به بوته های پشت گلخونه دیدم تدورس آریانا رو به دیوار چسبونده و میخواد ببوستش میدونستم این بشر اخر یه غلطی می‌کنه به سمتشون رفتم و تدورس رو عقب کشیدم

من : داری چیکار می‌کنی ؟ 

تدورس: فقط دارم یکم خوش میگذرونم

من: با یکی دیگه خوش بگذرون عوضی ( عصبی) 

به خودم اومدم و از تدورس فاصله گرفتم من چم شده ؟ من که با آریانا سنمی ندارم این فقط یه ازدواج سوری هست و ما حسی به من نداریم 

( اره جونه خودت ) 

تدورس: اصلا عوض نشدی هنوزم ضدحالی

من : توهم هنوز عوضی هستی و بقیه رو اذیت می‌کنی فقط یک بار برای یک روز آدم باش لطفا

ازشون دور شدم و دیدم آریانا داره دنبالم میاد

آریانا: ببین میتونم توصیح بدم تدروس بود که...

من : لازم نیست توضیح بدی کارای تو ربطی به من نداره

آریانا: ولی...

من : رندال و لیا رو ندیدی ؟ 

آریانا: نه 

من : باشه من برمیگردیم به دفترم

آریانا: ولی پسر خالت چی ؟ 

من : دیگه مهم نیست چیکار می‌کنه

از باغ خارج شدم و به سمته دفترم رفتم

_________________________________________

همان زمان از زبان آریانا

وقتی تدورس به سمتم میومد داشتم سکته میکردم اما دیاکو کمکم واقعا راست می‌گفت اون یه عوضیه

میخواستم همه چیز رو برای دیاکو توضیح بدم اما گذاشت و رفت رفتم دنباله رندال‌ و لیا اما پیداشون نکردم برگشتم به سمته اتاقم و روی تخت دراز کشیدم

و چشمام رو بستم و به فکر فرو رفتم

چرا دیاکو برای من مهمه ؟ چرا نگرانش میشم ؟ 

چرا کمکم می‌کنه ؟ این فقط ازدواجه سوری هست

نباید حسی باشه و وجود نداره ( واقعا وجود نداره ؟)

کمی بعد صدای در زدن منو به خودم اورد

رفتم پشته در 

من : کیه ؟ 

تدروس: منم

من : برو گمشو چی میخوای ؟ 

تدورس: می‌خوام کمکم کنی

من : چرا باید کمکت کنم

تدروس: چون می‌خوام از دله دیاکو در بیارم

من: چی واقعاً ؟ 

تدروس: اره لطفا درو باز کن

درو باز کردم و دیدم تدروس پشته در واستاده و یه قیافه ناراحت به خودش گرفته

من : خب باید چیکار کنم ؟

تدورس: یه لطف کوچیک ( با لحن شیطانی)

من: نه داری دورغ میگی

تدورس: دورغ نمیگم

من : میگی خب برو وگرنه......

تدورس: وگرنه چی وگرنه پیشه دیاکو پتم رو میریزی رو اب ؟ 

من : اره همین کارو می‌کنم

تدورس: خب مشکلی باهاش ندارم

 ( با لحن شیطانی) 

داشت میومد داخل اتاقم اما در محکم کوبیدم تو صورتش و از اتاق فرار کردم و به سمته سالن غذاخوری رفتم ظاهراً میز رو چیده بودن 

نشستم پای میز و همگی شروع کردیم به خوردن هیچکس منتظر تدورس نبود انگار وجود نداره

موقع غذا خوردن لیا حالش بد شد و به درمانگاه رفت

منم بعده غذا رفتم به درمانگاه تا حاله لیا رو بپرسم

من: حالت خوبه ؟ 

لیا: اره فقط یکم حالت تهوع گرفتم 

من : پس شما واقعا قراره بچه بیارین ؟ 

لیا : اره مگه تو فکر کردی شوخی میکنیم ؟ ؟ 

من : اره

لیا: راستش میشه یه سوال بپرسم

من : چیه ؟ 

لیا : تو دیاکو رو دوست داری ؟ 

من : اصلا عمرا ابدا

لیا شروع کرد به خندیدن و گفت: پس چرا پیشش خوابیدی ؟ 

من : چه ربطی داره میخواستم مطمئن بشم میخوابه و کار نمی‌کنه

لیا: ولی الان لپ هات گل انداخته معلومه دوستش داری و الان خجالت کشیدی ( با خنده)

من : اصلا تو اینجوری فکر کن

به خودم اومدم و دیدم لپ هام از خجالت سرخ شده

یعنی من دوستش دارم ؟ نه نباید داشته باشم

سریع از درمانگاه رفتم بیرون و میخواستم برم به سمته اتاقم که توجهم به دره نیمه باز دفتره دیاکو جلب شد و رفتم به سمته در و از قسمت باز مونده در به داخل اتاق نگاه کردم

دیاکو: کاری داری ؟ 

سه متر پریدم هوا و از در فاصله گرفتم

من : میشه شبیه جن ها پشته ادم ظاهر نشی لطفاً

دیاکو: باشه کاری با من داشتی

من : نه

دیاکو: ولی من با تو کار دارم

من: الفرار

میخواستم پا به فرار بذارم که دیاکو دستم رو گرفت و برد داخل دفتر و بغلم کرد واقعا فازش چیه ؟ 

من : داری چیکار می‌کنی ؟ 

دیاکو: بغل می‌کنم

من : برو یکی دیگه رو بغل کن

دیاکو: نمیشه همین.آدم خوبه

من: ولم کن

دیاکو: باشه ولی بعداً

من: نخیرم همین الان

لپ هام سرخ شده بود و داشتم از خجالت ذوب میشدم ای خدایا آخه این داره چیکار میکنه 

قلبم شروع کرد به تند تند زدن فکر کنم الان میمیرم

من :رهایم بما ای کتابه ادبیات 

دیاکو: رها نمینمایم مگه من دارم چیکار میکنم ؟ 

من : نمی‌دونم

دیاکو: پس یک دقیقه‌ سکته نکن همینجا باش یکم نمیخورمت که

راستش بغلش که گرم بود و کم کم داشتم آرامش پیدا میکردم ای خدا من دارم چیکار میکنم باید فرار کنم

کمی بعد دیاکو ولم کرد

دیاکو : ممنون که سکته نکردی ( با خنده) 

من : خوا... خواهش میکنم من باید برم

سریع از دفترش جیم زدم و رفتم او اتاقم

الان دیگه مطمئن شدم که دوستش دارم 

و باید یه جوری اینو بهش بگم یعنی اونم دوستم داره ؟ 

_________________________________________

#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم 

خب بچه‌ها امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️ لایک کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده ❤️ دوستتون دارم تا درودی دیگر بدرود 😜

 

یه تشت از اینا 💩 تو سره کسی که به زحمات بقیه اهمیت نمیده و میخونه میره 😒 

یه دریا از اینا ❤️ برای کسی که واسه زحمات بقیه ارزش قائله و حمایت می‌کنه