Reality👩🏻⚕️p12🧑🏼⚕️
سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخونید بخونید و لایک کنید حتما لایک کنید و اینکه اکانت ندارید لطفا باز کنید لایک کنید ۴۰۰ تا بازدید داره و لایک هاش کمتر از ۳۰ واقعا ناراضی هستم چون من وقت میزارم و اینکه خب الان میتونید برید ادامه مطلب .
شروع پارت جدید ادامه پارت 11
مرینت : لوکا لطفا اومدنی پیتزا هم بخر گشنمه مونه .
لوکا : باشه فعلا
( چند ساعت بعد )
مرینت : آخجون آلیا بالاخره زنگ در خورد فکر کنم لوکاست ؛ من میرم در باز میکنم .
آلیا : باشه برو
( در باز میکنه )
مرینت : اع نینو تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
نینو: اع اِما ؛ واو باورم نمیشه که همسایه جدیدمون تویی .
مرینت : خب آره ما اینجا رو تازه خریدیم ؛ مگه تو هم اینجا زندگی میکنی ؟؟
نینو : آره ؛ طبقه پایین خونه ماست خونه من و آدرین البته آدرین کم میاد فقط بعضي شب ها میاد اینجا مثلا اگه بخواد درد و دل کنه و اینا
مرینت : منظور از آدرین همون استاد آدرین اگراست دیگه ؟؟
نینو : آره همون آدرین؛ من و اون دوست های قدیمی هستیم ولی خب اون پله های ترقی رو سریع تر از من رفته و الان استاده منه ولی بازم ما دوست های صمیمی هم هستیم.
مرینت : جالبه ؛ میگم نمیای تو ؟ دم در نباشی بهتره .
نینو : نه ممنون؛ فقط اومده بودم برای خوش آمد گویی ؛ وقتی دید تویی خیلی خوشحال شدم .
مرینت : منم خیلی خوشحال شدم از دیدنت ؛ بازم میگم نمیای تو ؟؟
نینو : نه ممنون .
( لوکا از راه میرسه )
لوکا : اوه سلام سلام من اومدم .
نینو : اوه بهتره من برم بیشتر مزاحمتون نشم تو هم با دوست پسرت راحت باش
مرینت : باشه ولی اون دوست پسرم
نیست
نینو : هر چی ولش کن فعلا خداحافظ .
مرینت : باشه خداحافظ فردا میبینمت .
لوکا : خب بیا بریم تو دستم خیلی سنگینه
مرینت : باشه فقط بقیه چمدون ها کو ؟؟
لوکا : بقیش تو ماشینه الان میارم فقط تونستم اینا رو بیارم ؛ و اینکه اون کی بود اومده بود دم در ؟؟
مرینت : آهان اون نینو هست همکارم و همسایه مون .
لوکا : خب مرینت برو آلیا رو هم صدا بزن پیتزا ها رو بخوریم و خبر خوب بدم برم بقیه وسایل ها رو از ماشین بیارم باشه؟؟
مرینت : باشه آلیا بیا پیتزا بخوریم
آلیا : من اومدم!!!!!!!!! به به عجب پیتزا هایی…. اوممممم! خیلی خوشمزه هست .
مرینت : آره ؛ خب لوکا بگو دیگه خبر خوبت رو .
لوکا : خب آماده ای فقط غش نکنی ها باشه؟؟
مرینت : باشه زود باش بگو .
لوکا : خب خبر خوب اینکه تصمیم گرفتم یه شعبه دیگه برای شرکت مد ام بزنم .
مرینت : اع چه خوب 😍😍😍
کجا قراره بزنی ؟؟
لوکا : خب قراره تو پاریس بزنم و با تو توی پاریس بمونم تا تنها نمونی
مرینت ( به سرفه می افته ) : چییییییییی ؟؟؟؟؟ شوخیت گرفته !؟!؟!
لوکا : خیر عزیزم ! کاملا جدی ام و قراره با شما تو این خونه زندگی کنم و شرکت ام رو بزنم و مراقب شما باشم …
مرینت : واقعا نمیدونم چی بگم خوشحال باشم یا نه .
آلیا : بنظرم باید خیلی خوشحال باشی .
مرینت : آلیا بیا بریم چای دم کنیم بیا .
لوکا : دو تا تون با هم برای دم کردن ی چایی میرید آشپزخونه ؟؟
مرینت : خب ببین من بلد نیستم میخوام آلیا بهم یاده بده بیا بریم آلیا
آلیا : باشه اومدم .
( آشپزخونه )
آلیا : هوم چیه؟؟ چته ؟؟
مرینت : خب ببین اگه لوکا بمونه من بدبخت میشم .
آلیا : خب چرا ؟؟
مرینت : ببین اگه لوکا بمونه هویت جعلی منو میفهمه و اینجوری بدبخت میشم .
آلیا : هعی … اما خانم ! اون صددرصد تصمیم اش گرفته … بخوای هم پافشاری کنی که اینجا نمونه , میفهمه که کاسه ای زیر نیم کاسه است … دوما نگران نباش اگه به بیمارستان نیاد هیچ وقت هویت جعلی تورو نمیفهمه .
بعد هم نیمه پر لیوان رو ببین ! خوبه که تو یه کشور غریب یه مردی اونم از جنس برادر تو که خیلییی پسر خوبی هست پیشمون باشه .
مرینت : هعی راست میگی … کاری از دستمون بر نمیاد … که اینطور باشه پس بمونه .
راستی آلیا ! تورو خدا اسم منو پیش لوکا و تو بیمارستان قاطی نکن وگرنه بدبخت میشم . همه چیز به تو میسپارم! باشه ؟؟؟
آلیا : باشه نگران نباش حواسم هست .
مرینت : خب دیگه بریم غذا مون بخوریم .
……………………………
از زبون آدرین :
اوف بالاخره امروزم تموم شد واقعا روز خسته کننده ای بود .
اگه اِما امروز اومده بود مجبور نبودم اینقدر کار کنم حداقل کار های اورژانس رو اون انجام میداد .
هعی… چرا باز مغزم بحث رو کشوند سمت اِما ؟؟ ولش باید برم تا نینو رو ببینم .
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم , رفتم به سمت ماشین , سوار شدم و به طرف خونه نینو حرکت کردم .
بعد ۱۰ دقیقه رسیدم , خونه نینو خیلی نزدیکه بیمارستانه خوبی خونش هم همین نزدیک بودنش به بیمارستان هست .
بعد از اینکه رسیدم, در زدم ولی باز نکرد…. چند دقیقه منتظر شدم اما بازم خبری نشد … اومدم دوباره در بزنم که دیدم نینو داره از پله های طبقه بالا پایین میاد …
این پسر داره چیکار میکنه, من نمیفهمم
پرسیدم :هی ! نینو !!! سلام رفیق ! کجا بودی ؟؟
گفت : اع ! سلام آدرین ! اومدی اینجا ؟
آدرین : آره … امروز خسته کننده بود … گفتم بیام اینجا باهم خستگی در کنیم
نینو : خب پس بیا بریم داخل . معطل نکن !
گفتم : باشه بریم . راستی ! پس برای چی خونه نبودی ؟
گفت : امروز وقتی اومدم خونه , چشمم به یه کامیون دم در خونه افتاد , فهمیدم که همسایه جدید داریم … رفته بودم به همسايه بالایی خوش آمد بگم که دیدم همسایه جدیدمون … حدس بزن کیه ؟؟؟
گفتم : تو که میدونی من از این بازی خوشم نمیاد , بگو کیه ؟
گفت : رزیدنت جدیدت توی بیمارستان ! نه تنها یکیشون , بلکه هر دوتاشون !
یه لحظه تو دلم گفتم : بدبخت شدم … اوایل که به خاطر تازه اومدن شون به پاریس باهاش هر روز بحث و جدل داشتم … لابد از این به بعد قراره به خاطر اینکه همسایشون هستم , صبح ها براشون صبحونه درست کنم ، از خواب بیدارشون کنم بعدم ببرمشون سر کار … البته آلیا دختر خوبیه … خیلی ادعا نداره … ولی نمیدونم چرا اما انقدر رفتارش عجیبه … رفتار اِما بیشتر به آدم هایی پر ادعا میخوره و شخصیت اش بیشتر به آدمایی میخوره که تو ناز و نعمت بزرگ شدن و هیچ وقت هیچ کدوم از خواسته هاشون رد نشده … حسابی داشتم به وقایع احتمالی که قراره از این به بعد گرفتارشون بشیم فکر میکردم که نینو دوباره ادامه داد :
نینو: فقط یه پسر اومده بود خونه رزیدنت هات که انصافا خیلی خوشتیپ بود… نمیدونم چرا ازش پرسیدم که دوست پسرت گفت نه ! احتمالا شوهرشه …
گفتم : نینو چرا داری چرت و پرت میگی ؟؟؟ احتمالا یکی از فامیل هاشون هست از این ها گذشته دیگه این یکی به ما مربوط نیست نینو جان .
گفت : خب خب ! یکم ترمز بکش ! چرا عصبانی میشی ؟؟؟ باشه. من غلط کردم ببخشید رفیق .
گفتم : بخشیدمت ؛ خب بریم بازی کنیم .
بعد از تشر های من به نینو که دست از تعیین هویت اون بدبخت برداره , رفتیم نشستیم پشت کنسول و دسته های بازی رو برداشتیم و شروع کردیم به بازی کردن .. ولی فکر من درگیر اِما و اون مردی بود که نینو دربارش حرف زد … که داد نینو به صدا در اومد .
گفتم : هی چه خبرته چرا داد میزنی ؟؟
گفت : چرا حواست به بازی نیست ؟؟ صد بار از مفت تورو بردم …
حواست کجاست ؟؟؟
گفتم : ببخشید حواسم به یکی از بیمارا پرت بود که احوالش خوب نیست
گفت : کار رو ولش بچسب به بازی .
گفتم : باشه
بعد اینکه چند بار نینو رو بردم ، رو به نینو کردم گفتم : راحت شدی؟؟ اینم از بازی که بردمت .
نینو پوکر فیس بهم نگاه کرد گفت : اوف همون بهتر بود که حواست به بازی نباشه اه .
گفتم : عیب نداره ناراحت نشو دفعه بعدی میزارم تو ببری خوبه ولی الآن باید برم دیگه خیلی دیر شد .
گفت : نه نرو امشب لطفا اینجا بمون
گفتم : آخه لباس یدک ندارم.
گفت : هی یادت رفته قبلا چند دست لباس آوردیم !!؟؟
بعد اینکه کمی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که بهتره اینجا بمونم تا بتونم ته این ماجرا رو در بیارم آره فکر خوبیه
گفتم : اع راست میگی باشه بمونم
…………………………
(فردا صبح )
از زبون آدرین :
بعد اینکه تیپ دختر کشی زدم از ساختمان در اومدم .
میخواستم سوار ماشینم بشم که متوجه شدم که اِما هم از ساختمان بیرون اومد
انگار منتظر کسی بود بعد چند دقیقه دو نفر بهش ملحق شدن یکیش آلیا بود یکیش هم ی پسر جوون بود که نمیشناختمش … احتمالا همون پسری بود که نینو میگفت.
نینو راست میگفت خیلی خوش تیپ بود اما خوش تیپ ایش به من نمی رسید .
همینطور داشتن صحبت میکردن که اِما طرف رو بغل کرد و حرکت کردن با پای پیاده به سمت بیمارستان .
بهتره بود قبل اینکه منو ببین منم سوار ماشین بشم برم بیمارستان .
………………………..
7800 کاراکتر
خب اینم از این پارت خب میگم لطفا اکانت بزنید برا خودتون یا ناشناس بیایین لایک کنید خلاصه لایک هاش زیاد بشه بازدید ۴۰۰ لایک کمتر نمیشه که😑
لایک کمتر از ۳۰ باشه پارت نمیدم چون قبلا ۴۰ تا لایک میخورد واقعا داستان من ارزش لایک کردن نداره منم بدونم و داستان ادامه ندم 💔💔
خب اینقدر بالایی خوندی کمی هم بیا این پایینی رو بخون دو تا داستان جذاب آوردم براتون که هر دو فوق العاده العاده هستند
شما هم از کلیشه های رمان هایی که مرینت دختر دورگه ی چینی فرانسوی هست خسته شدین ؟
به رمان جدید و خفن آوردم ، که حال کنید ، تو این رمان ، مرینت اصالتش به یه کشور آسیایی میخوره که خیلی هامون باهاش آشنا هستیم ، خیلی هم دور نیست آزمون هااا ، حدس میزنید رگ دوم مرینت متعلق به کدوم کشوره؟
رو عکس بالا کلیک کنید ، تا یه رمان جالب رو بخونید ، یه رمان متفاوت از بقیه
که به جای کلیشه های آدرینتی ، یکم معما و جذابیت به خوردتون میده میل کنید 😂
.....................................................
این یکیش که برای بهترین همکارم دومم تو این داستان که بعضی وقت ها همراهیم میکنه هست برید بخونید لايک کنید
یکیش هم این پایینی مال نویسنده و دوست عزیز قدیمی ویچ همون نویسنده ناشناس
زندگی تکراری و خسته کننده شده است ، روز های بدون همسرم و خستگی های دخترم ، روز ها تنها میگذرند و میگذرند و هر روز بدتر میشود
تنها یک راه دارم
گابریل هم همین راه را دارد
باید بچه های خود را با یکدیگر جابه جا کنیم !! این تنها راه است که خنده را دوباره ببینم
داستانِ رمان displacement جابه جایی، درمورد دوره ای از تاریکیِ درون گابریل و توماس دو دوست قدیمی و فرزندان شان است وقتی که
بدون همسران خود در نگهداری و درک فرزندان شان مانده اند
حالا اگه گفتید قراره چی بشه ؟ مرینت به مدت چند هفته به عنوان دختر گابریل تو عمارت اون ها میمونه و آدرین به مدت چند هفته پسر یه نانوا میشه
در میون این اتفاق ها ، بنظرتون وضعیت روابط عاطفی دو شخصیت داستان چه تفاوتی میکنه ؟
در ضمن اگه میخواید با قلم اش آشنا بشید میتونید رمان unknown رو بخونید
پست (رمان جابهجایی|پارت ۵) را از وبلاگ (وبلاگ لیدی باگ) در بلاگیکس بررسی کنید
https://ladybug1.blogix.ir/post/18881
خب لطفا بخاطر منم که شد یبار بخونید مطئنمی عاشق میشد از من گفتن دوستان😉😉