پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۳۲)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت سی و دوم
سال ۱۹۹۵
... روزنامه ای روی میز قهوه خوری پخش بود و صفحه ای که رویش باز شده بود، آگهی تبلیغاتی یک وکیل را نشان میداد.
مایک به دفتر آن وکیل زنگ زده و مشغول صحبت با آن وکیل بود:« ... بله درسته، اون ها تمام مدارک رو به نحوی سر به نیست یا مخفی کردن... خب... دقیقاً نمیدونم انگیزه اونها مالی بوده یا نه... ولی به هرحال این شرکت متعلق به پدر منه و من به عنوان تنها وارث زنده ایشون میخوام که اون شرکت رو پس بگیرم... بله... مطمئن باشین که اگر در دادگاه موفق بشم، یه حق الزحمه تُپُل بهتون پرداخت میکنم...»
مایک تلفن را گذاشت و نگاهی به ساعت دیواری انداخت. یازده و نیم، دیگر کم کم باید به سر کار میرفت. برخواست و کاپشنش را پوشید...
... وقتی مایک به رستوران رسید، پرسنل داشتند از رستوران خارج میشدند. یکی از آن ها به مایک گفت:« هی مایک، امشب قراره بهت خوش بگذره!»
مایک سرسری پرسید:« مگه چه خبره؟»
آن کارگر هم گفت:« امروز بالاخره اون انیماترونیک جدیده رو از کارگاه آوردن... همونی که خیلی درازه و یه عالمه نخ بهش وصله...»
مایک زیر لب گفت:« وای... پاپت...»
مایک پاورچین پاورچین از راهرو گذر کرد و وارد دفتر شد. هوای دفتر گرمای دلپذیری داشت و اگر انیماترونیک های شیطانی را در نظر نمیگرفتیم، میتوانست شب بسیار خوبی باشد.
مایک روپوش بنفش رنگ خود را پوشید و پشت مانیتور نشست. سیستم را روشن کرد.
لامپ های دفتر کمی پر پر میکردند، مایک خود را قانع کرد که این مشکل به خاطر فشار آمدن بر روی منبع برق است.
اما به غیر از لامپ ها، دوربین هم درست کار نمیکرد؛ تصویر مدام پرش داشت و هر از گاهی گیر میکرد، مثل تلویزیونی که پارازیت بزند.
مایک میکروفن را روشن کرد تا در هنگام نیاز آماده باشد، با روشن شدن میکروفن، نور لامپ برای یک لحظه شدیداً کم زور شد، اما باز به حال عادی برگشت.
در همین حین، ناگهان پارازیت شدیدی روی تصویر دوربین افتاد و دید مایک کاملاً مختل شد، هیچ تصویری از سالن ها دیده نمیشد، فقط پارازیت بود، اما مایک در میان پارازیت ها، توانست الگوی کلی یک چهره را ببیند، و وقتی دقت کرد، آن را شناخت: پاپت بود. پاپت به وسیله نفوذ به شبکه الکتریکی ساختمان داشت حمله میکرد!
مایک دستپاچه شده بود، نمیدانست باید چه کند؟ اما چیزی نگذشت که ناگهان پارازیت ها قطع شدند و تصویر به حالت عادی برگشت. منتها مشکلی وجود داشت: هیچ کدام از انیماترونیک ها سر جایشان نبودند.
با اینکه ساعت تازه دوازده و ربع بود، اما شب چهارم به همین سادگی شروع شده بود.
مایک دست خود را به میکروفن نزدیک کرد، اما در همین لحظه برق قطع شد و کل فضا در تاریکی مطلق فرو رفت...
« تا بعد »