🤍Life means love; Love means life🤍
سلام اومدم با پارت بعد
امیدوارم خوشتون بیاد🪐
مهسا یلا دیه بساز برجسبم رو🌑
پارت : سوم
مرینت به هوش آمد
وقتی به هوش آمد، ناتالی را بالای سرش دید.
بلند شد و نشست.
مرینت: سلام... ناتالی
ناتالی: سلام مرینت، بیهوش شده بودی؟
مرینت: آم... نه نه. راستی تیکی کو؟
ناتالی: تیکی؟ تیکی دیگه کیه؟ احتمالا همش خواب بوده! بیدار شید خانم مرینت شما حدود ۸ ساعت خوابیدید و احتمالا نیاز به خواب ندارید!
مرینت: ۸ ساعت! خیلی خب باشه... یعنی الان باید شب شده باشه . درست میگم؟
ناتالی: بله و خوشبختانه ما شام ویژه به مناسبت جشن شما داریم! فقط چند دقیقه مونده تا مهمونا برسن!
مرینت: مهمونی! وای به طور کامل فراموش کردم. ممنون ناتالی . من دیگه برم آماده شم که خیلی کار سرم ریخته!
ناتالی: باشه، اما آقای گابریل...
مرینت: میشه ی بار تو زندگی بزارید راحت باشم! باشه سعی می کنم زود آماده شم...
ناتالی با نگاه های چپ چپ به مرینت رفت.
مرینت لباسی که خریده بود رو پوشید و حاضر شد.
اول به صورتش رو شست و بعد هم با ریمل و رژ لب و سایه چشم صورتش رو تزئین کرد.
بعد با شوق خیلی زیاد پایین رفت و دید مهمونا آماده ان!
مرینت یکی یکی با مهمونا دست داد، روبوسی کرد و بهشون سلام کرد.
خلاصه یک جا نشست و با مهمونا مشغول صحبت شد که ...
لوکا: راستی! بیا بریم تو اتاقت اونجا خیلی بیشتر حال میده!
گابریل : نه نمیشه این جشن توی سالن برگزار میشه و مهمونا حق بیرون رفتن از محوطه رو ندارن!
مرینت و دوستاش ناراحت شدند
ناتالی: قربان شاید بهتر باشه بهشون این اجازه رو بدید! مهمونا حدود یک ساله که مرینت رو ندیدند!
گابریل بزور قبول کرد
مرینت هم با شوق و شادی به طرف اتاق رفت! باورش نمیشد که گابریل بهش اجازه داده!
وسط راه...
لوکا: مرینت راستی این گوشواره ای که خریدی چقدر خوشگله!
اون همون گوشواره ی تیکی بود! مرینت به اهم اهم افتاد و گوشواره ش رو سریع یجا قائم کرد و با سرعت نور برگشت.
خلاصه اونجا بگو بخند کردن و بعد از مهمونی، مهمونا رفتن.
مرینت هم رفت خوابید.
فردای اون صبح، مشغول طراحی بود که یهو تیکی پرید وسط و جیغ کشید.
مرینت عین ی مگس ترسید و جیغ زد.
مرینت بعد از آروم شدن: تو همیشه مزاحمی تیکی؟
تیکی: باید قیافت رو میدیدی!
مرینت: نباید با یک شاهزاده ی محترم اینطوری رفتار کنی(لوس کردن)
تیکی : باشه بابا خودتم از اول که شاه نبودی!
مرینت: چییی!؟ با یک پرنسس اینطوری رفتار می کنن؟!
تیکی : باشه بابا حالا ولش، خوراکی نداری ؟( صدای غار و غور)
مرینت: نه بابا سرزده به اینجا میای و منو میترسونی، اونوقت خوراکی هم میخوای؟!
تیکی: من ماکارون میخورم
مرینت: باشه رو میز هست...
خب پایان...
بچه ها این پارت زیاد مهم نبود فقط خواستم مهمانی رو تموم کنم.( مهمونی چیز خاصی نداشت فقط به خاطر این بود که بفهمید گابریل چقدر مرینت رو آزار میده)
به هر حال اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید.
۳۸۸۸ کاراکتر
لایک؟ کام؟