به خاطر غرورم P15

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/10/15 13:36 · خواندن 14 دقیقه

بچه ها ببینید امنتحانات شروع شده پس میشه خواهش کنم اینقدر تو کامنتا با تو گفتمانم نگید پارت بعد رو بده... من هر وقت که فرصت کردم پارت جدید رو میدم

آدرین*

با بچه ها رفتیم توی یکی از دکه های کوچیکی که هات داگ میداد...

مغازه تاکویاکی روبروی ما بود اما درختا نمیزاشتن ببینم چیکار میکنن، به سختی معلوم میشد!

به نظر میرسه که باهم دیگه حرف میزنن.. از حالت های مرینت معلوم بود ناراحته!

خدایا... این دختر چی توی سرشه!

سینگو وقتی دید من دائم چشمم به اونجاست گفت_الان میرم جاشون!

من_ممنون!

ارن_بچه جوون... کجارو نگاه میکنی؟

من_آ.ااااا...خوب..راستش!...

جیم_اوووممم...سینگو داره کجا میره؟

من_گفت الان میاد!

ارن_بااش!... وووی چه بوی خوبی میده این هات داگا!

جیم_دقیییقااااا.

و سرشون با خوراکی ها گرم شد... سیخه هات داگم رو دستم گرفتم... ولی هنوزم حواسم به اونجا بود.. سینگو رسیده  اونجا و دقیقا وسط هردوشون ایستاده بود!

فقط.. امیدوارم زیاده روی نکرده باشه!

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

*مرینت*

دستم رو گرفت و تا مغازه کشوندم... درحالی که به اجبار دنبالش میدوییدم با حالت عجیبی به آدرین نگاه کردم...

نمیدونم چرا اصرار داشت باهامون بیاد ولی بنظر از چیزی میترسید!

رسیدیم به مغازه تاکویاکی.. چند نفر دیگه جلوی ما بودن..

هیچی نمیگفتم!.. راستش.. لونا واقعا ادم وحشتناکی بود!

فقط با نگاه کردن بهش لرز به تنم میوفته!

موهای سفیدش رو دم اسبی بسته و دامن کوتاه چهارخونه ایش رو با لباس ساده خاکستری پوشیده بود...

به کفشای ال استار ابیش نگاه میکردم..و بعد به کفشای خودم نگاه کردم...

_حس نمیکنی خیلی داری مزاحمت ایجاد میکنی؟

با تعحب سرمو اوردم بالا و به صورتش نگاه کردم...

من_من... منظورت چیه؟!

لونا_چرا جوری رفتار میکنی انگار بهش خیلی نزدیکی و یه عمر همو میشناسین؟!

من، اینطوری رفتار میکنم؟!... ولی هیچ وقت همچین نیتی نداشتم!

من_ولی من هیچوقت...!

لونا_نمیخوام بهونه هات رو بشنوم.. خوب گوشاتو باز کن.. امشب رو حسابی خوش باش.. ولی اگر بازم ببینم اینجوری بهش چسبیدی خودم از سر راه برت میدارم!

نمیتونستم چیزی بگم.. میخواستم چی بگم...

شاید حق با اون بود!.... ولی.. اون منو یه دوست معمولی بیشتر نمیبینه!..

لونا_البته.. چندان هم بخاطر این قضیه ناراحت نیستم.. به هرحال آدرین قراره امریکا بمونه... پیش دوستای واقعیش!

چشمام گرد شد.. دوباره به یاد اوردم که از چی میرنجم!

سرمو پایین انداختم... بدون اینکه حتی یه لحظه به این فکر کنم کی مقابلم ایستاده!

یک نفر اومد و جلوم ایستاد.. سینگو بود!!

سینگو_شما دوتا دختر راجب چی حرف میزدین؟

لونا_خواستیم یکم بیشتر باهم اشنا بشیم! مگه نه.. مرینت!

اسمم رو طوری تلفظ کرد که احتمالا به همون ببعی راضی شدم!

من_اره.. یه سری چیزا مشخص شد!

لونا_دقیقا.

دستام رو روی پارچه دامنم مشت کردم.. برمیگشتم پیش بچه ها!

سینگو_کجا میری؟!

من_خوب نیس بقیه رو منتظر بزاریم.. برمیگردم پیش بچه ها!

قدم هام رو بزرگ کردم.. وتا وقتی که رسیدم پیششون سرم پایین بود!

آدرین_حالت..خوبه‌؟!

وقتی فهمیدم که هنوز دارم چهره غمگینی از خودم نشون میدم سرمو گرفتم بالا و درحالی که لبخند میزدم گفتم_نه.. نه بابا حالم خوبه!

آدرین_مطمئن باشم؟

من_اره..

لبخند زد. یکی از هات داگای تو دستش رو داد بهم_بگیر.

من_آ... ممنونم! ☺️

روی نیمکت کنار دکه هات داگ نشستیم..

بی اختیار چشمام بهش خیره بودن... توی سکوت محض بود!

از اول سفرمون فقط به هم طعنه میزدیم ، شوخی میکردیم.. به قول معروف به سروکله هم دیگه میزدیم...

اونقدر درگیر این خنده ها شده بودیم که هیچوقت نشداز احساسات واقعمون حرف بزنیم ... اما.. حالا که بهش فکر میکنم فرصت های زیادی داشتم برای ابراز حرفهام.. ولی یا خجالت مانعم میشد... یا وقتی همه چيز رو میزاشتم کنار و با صدای بلند حسم رو جار زدم... تنها کسی که شنیدش دریا بود! (اشاره به قسمت13 وقتی توی اسکله گفت دوست دارم)

حس عجیبیه... یعنی ممکنه که اونم مثل من باشه؟! 

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 

*لونا*

واقعا داشت روی اعصابم راه میرفت... جوری رفتار میکرد.. که انگار بهترین دوستشه! 

باورم نمیشه اون شب آدرین همه مارو بخاطر این افراد پس زد! 

وقتی اون حرفارو بهش زدم... سرش رو انداخته بود پایین.. مثلا داره بانمود میکنه خیلی مظلومه ؟؟!... یا مثلا میخواد مهربون بازی در بیاره؟ 

ازین افراد متنفرم! 

با اینکه فقط چند دقیقه گذشته.. ولی بازم رفته و کنارش نشسته!

اگر قرار به حرص دراوردن باشه منم بلدم چجوری این بازی رو برنده بشم! 

وقتی سوار قایق شدیم... دستشو گرفتم و هردو باهم یجا بودیم... ولی بازم چشماش روی اون دختر بود! 

چی باعث شده که.... که....! من رو پس بزنه! 

خیلی مزخرفه.. اخه کی از همچین دختری خوشش میاد!؟ 

اون شوخیا.. جوری که همو دست میندازن!.. وقتی با لقب هم رو صدا میزنن و.. باهم میخندن!... چرا من نمیتونم اینجوری باشم؟ 

اینهمه مدت دارم تلاش میکنم... ولی هیچوقت همچین چیزی رو نداشتم.. وحالا اون.. اون لعنتی عرض یک هفته تونسته به اینجا برسه؟! 

مگر غیر ازین بود که ما توی همه غم و شادی های آدرین شریک بودیم؟ 

پس چرا مارو... نه.. منو نمیبینه؟! حس میکنم توی پرتگاه عمیق گیر افتادم... جایی که هیچکس... هیچ چیز... نیست! 

من.. نمیزارم اینجوری بمونه!!.. لیاقت کسی رو دارم که اینطوری باهام بخنده.. و هربار که حرف میزنه از کلمات لذت ببره!... هرطور شده خودم رو میرسونم!... مهم نیست چجوری.. اگر لازم باشه از تو(مرینت) به عنوان یه طناب برای بیرون اومدن از این دره استفاده میکنم!...

هرجور شده به بالای دره میرسم! 

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 

*آدرین*

همه هات داگ هاشون رو تموم کرده بودن!

لونا با ظرف تاکوش اومد و گفت_هرکی میخوره بر داره!

طبق معمول جیم و ارن توی خوردن پیش قدم شدن!

توموکو_هی نامردیه منم میخوااام!

شیزوکو_فکر کن یک درصد من نخوورم!!! 

مرینت با خنده گفت_انگار توی هر گروهی دوتا شکمو هستن! 

من_اره.. تو نمیخوری؟ 

مرینت_اونقدر پر خوری کردم که دیگه جا ندارم! 

و با دستش به شکمش ضربه میزد.. هردو خندیدیم.. 

لونا اومد و جلوی من ایستاد_بردار! 

من_نه ممنون من... 

لونا_اگر برنداری ناراحت میشم! 

وای خدا ناراحتیش هم باز یه دَنگ و فَنگ دیگه داره😕

برای همین یه دونه برداشتم... 

لونا_توهم میتونی برداری! 

منظورش از"توهم میتونی برداری" چی بود؟! 

اونم با همچین لحجه ای... جلوی همه بچه ها!! 

مرینت سرشو پایین انداخت... و خیلی اروم گفت_ن.. نه ممنون! 

از یه چیزی مطمئنم.. اونم اینکه مرینت به راحتی میتونست جلوش در بیاد و حالشو بگیره ولی همچین کاری نکرد! 

من_نیازی نیست الان خودمون میریم میگیریم! 

مرینت با چشمای گرد شده و پر از تعجب به من خیره شد! 

دستشو گرفتم و بلندش کردم_اخه خیلی خوشمزه بود باید امتحانش کنی! 

و بدون اینکه به لونا و هیچکس دیگه ای نگاه کنم بردمش سمت همون مغازه! 

اگر لونا میتونه جلوی جمع کسی رو با لحجش و حرف زدنش تحقیر کنه منم جوابشو اینطوری میدم! 

خداروشکر کسی توی صف نبود.. وقتی رسیدیم همونجا دوتا بشقاب داغ تاکویاکی نصیبمون شد.. 

مرینت_خیلی ممنون☺️❤️

من_خواهش میکنم.. حالا بخور ممکنه از دهن بیوفته! 

مرینت_باشه... هوووم... خیلی خوشمزس! 

برگشتیم پیش بچه عها.. خوشبختانه حتی متوجه رفتن ما نشده بودن.. ولی لونا خیلی ناجور نگاهمون میکرد! 

ویلیام_ارن بسه دیگه چقدر میخوری!! 

ارن _اخه ویلیام کجای امریکا غذای ژاپنی میدن اخه!! (من خودمم نمیدونم😂) 
(تاکویاکی یه غذای ژاپنی) 

نیتن_موافقم.. احتمالا سر اشپزش ژاپنی بوده.. 

رایان_وسیله بعدی که میریم چیه؟ 

کارول_تاجایی که به چشم میخوره همشو سوار شدیم.. 

من_چرخ و فلک که سوار نشدیم! 

ایکو_راست میگه!!!! 

لونا_منم چرخ و فلک خیلی دوست دارم! 

نیتن_بهتره زودتر بریم تا شلوغ نشده.. 

سارا_من تاحالا سوار نشدم! 😅

فیلیپ_اشکال نداره منم سوار نشدم

لارا_اقا دیگه من از بلندی میترسم!!!! 

من_تو بلندی نیستی توی کابینی! 

لارا_باز این موز حرف زد! 

من_بیبیت موزه!!..

لارا_به بیبیم چیکار داری!

مرینت_لارا این موز دانا را اذیت نکن! 

من_عه.. تا دیروز که موز نادان بودم! 

مرینت_نه دیگه اون موقع هنوز از درخت اویزون بودی سبز بودی نمیشد بخورنت الان دیگه رسیدی گنده شدی زرد شدی میتونیم بیایم بچینیمت! 

جیمی_دمت گرم عابجی مراحل جمع اوری موز هم به ما یاد دادی! 

مرینت دوتا دستاش رو ردی قفسه سینش گذاشت و یه ذره خم شدو گفت_قربون شما من توی جمع اوری موز های دانا تخصص دارم! 

ارن_نه بابا موز بزرگ تر از بچمونه! 

من_هه هه نمکدون! 

مرینت_نه دیگه آدرین ازین مینی موزاست! 

دیدم دارم کم میارم 😅

من_عه نگاه کنین اون دیانائه که!!! 

همه به سمت چادر بزرگ پر از عروسک نگاه کردن.. انگشتم رو بردم سمت یکی از عروسکا... یه ببعی گنده بود

مرینت_اون که ببعی زبله!... 

تازه فهمید منظور من چیه.. یکی با ارنج زد به دستم گفت_خیلی نادانی اون منم؟ 

من_ها دیگه!..

سینگو_امروز موهاش صافه پس ببعی نمیتونی بهش بگی... 

مرینت_وای دیگه به آدرین نمیتونیم بگیم موز! 

شیزوکو_براچی؟.. 

مرینت_خیلی محکم با ارنج زدمش تبدیل به شیر موز شد😂🍌

من تو ذهنم_🍌+💪+🥛=من

🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄

نابود شدم😅👌

توموکو_توی این فاصله که شما سر موز و گوسفندو چوپان و چرت و پرت سخن میگفتین رفتم بلیط چرخ و فلک گرفتم بدویین که الان نوبتمونه! 

توی این بحث و کل کل کردنا برای یک لحظه به کل لونا رو فراموش کردم.. 

من_توهم یه چیزی بگو

لونا_چی بگم! 

من_نمیدونم... حالا که باهامونی توهم بیا توی جمع دیگه

شیزوکو_حرفاتون تموم شد!!!!؟؟ 

این حرفو درحالی زد که داشت سوار یکی از کابین ها میشد... 

همه دویدیم سمت چرخ و فلک... و منتظر کابین ها شدیم...

لونا میخواست منو با خودش بکشونه توی یک کابین.. ولی سینگو و لارا نجاتم دادن!

لارا_من از تو خیلی خوشم اومده بیا باهم توی یک کابین باشیم..

سینگو_اره دیگه اینجوری حس میکنم با ما قهری!

منم از فرصت استفاده کردمو مرینت رو کشوندم توی کابینی که اومد...

یادم باشه بعدا یه تشکری ازشون بکنم... چون مطمئنم بخاطر ما دوتا اون کارو کردن!

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

 

*مرینت*

این دومین باری بود که دستم رو میگیره...

وقتی این کارو میکرد دلم انگار گُری میریخت...

سوار کابین شدیم و روبروی هم نشستیم...

وقتی چرخ و فلک حرکت کرد و رفتیم بالا انگار خیالش راحت شد! چون یه نفس عمیق کشید و به عقب تکیه داد..

یهو زدم زیر خنده...

آدرین _به چی میخندی؟...

و بعد وقتی به تل اشاره کردم با خنده گفت_تقصیر جیمه 😅

و بعد از سرش در اورد...

من_اتفاقا بهت میاد.. 😂

هیچکدوم حرفی نزدیم... یجورایی.. امشب واسم خاطره انگیز ترین شب زندگیم شد..هرچند این هفته کلا جزو بهترین شب و روزام بودن...

نمیتونستم حرفای لونا رو نادیده بگیرم.. "ادرین قراره امریکا بمونه.. پیش دوستای واقعیش "...

این کلمات از جون و دل ازارم میداد!

_میشه اینجا نمونی؟

واقعا... نمیدونم چرا این حرفو زدم...

آدرین_م.. منظورت چیه!؟

من_امریکا نمون... باما برگرد فرانسه!

آدرین_چرا تو اینجا نمونی؟!..

من_نمیتونم...اخه...

آدرین_اخه چی؟

من_موضوع پدرو مادرمن!... نمیتونم ولشون کنم به عمان خودشون...اگر من نباشم معلوم نیست چه بلایی سر هم میارن!

آدرین_مگ باهم مشکل دارن؟!

من_انگار میگی گرگ و روباه رو باهم یجا گذاشته باشن..

آدرین_عجب... ولی به هر حال حق این رو داری که برای خودت تصمیم بگیری

درحالی که از قسمت کوچیک کابین که باز بود پایین رو نگاه میکردم، نیشخند زدم و گفتم_هه.. باید به پدرم اینو بگی!

یه مدت توی سکوت گذشت...

آدرین_راستش... میخواستم بگم حرفهای لونا رو جدی نگیر!

چرا این بحث رو وسط کشید... اونم اینقدر ناگهانی!

ادامه داد_یه دوسالی هست که میشناسمش.. دختر خوبیه ها.. ولی یکم زبون تلخی داره!.. درواقع حرفاش ادم رو ازار میده.. ولی توی دلش نیت بدی نداره!

امیدوارم حق با اون باشه!.. اصلا خوشم نمیاد باهاش دشمنی کنم...

من_نه از حرفاش ناراحت نیستم... فقط.. میشه گفت درک کردنش یکم سخته...

با زدن این حرفم دلم یجوری شد...

چرخ و فلک ایستاد...

من_چ.. چیشد؟!

آدرین_رسیدیم بالای بالا...

حق با اون بود.. الان تو بالاترین نقطه ایم...

با هیجان گفتم_وااای ببین چقدر بالا اومدیم انگار کل شهر زیر پامونه!

آدرین_نمیدونستم ببعیا اینقدر به ارتفاع علاقه دارن!

من_برای موزی مثل تو که روی درخت اونم توی ارتفاع رشد میکنه خب بالا بودن رو تجربه کرده ولی هیچکس یه گوسفندرو روی درخت نمیزاره😂

ادرین_ولی ببعی ها میتونن روی بلندترین تپه ها توی قشنگ ترین علفزار ها برن... جایی که یه موز نمیتونه بره.. چون همیشه از درخت آویزونه😂👌

حرفش رو با شوخی و کاملا با خنده گفت... ولی.. یجورایی چشمام رو باز کرد.. با اینکه در ظاهر یه شوخی بنظر میرسید ولی مطمئنم پشت حرفش یه منطقی بود!

چرخ و فلک دوباره حرکت کرد.. داشتیم میرفتیم پایین..

آدرین_ساعت نزدیک 9شبه..پس الان وقتشه..

من_وقت چیه؟..

آدرین_بهت نشون میدم..

دکمه قرمز کنار کابین رو فشار داد.. وفقتی اونو بزنی یعنی قصد داری پیاده شی!

مامور چرخ و فلک رو نگه داشت و درو باز کرد..

آدرین_بیا بریم..

پیاده شدیم.. سرعتمون رو زیاد کردیم...

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

*سینگو*

لارا و لونا مشغول حرف زدن بودن.. تقریبا داشتیم به پایینش میرسیدیم..

از قسمت باز کابین به بیرون خیره شده بودم.. چرخ و فلک ایستاد..

اون دوتا وروجک کجا دارن میرن.. خدا میدونه!

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

*آدرین*

 

ای بابا پس اتیش بازی به تعویق افتاد...

مرینت_خب میگفتی من بهت بگم!!!

من_مثلا قرار بود سورپرایزی باشه دیگه!!

مرینت_بخدا کفشمو در میارم میزنمت!..

من_نرم پاشنه بلندامو از توی هتل بردارم ها! ازین 10سانتیاهم هست!

مرینت_یا خدا مگ تو کفش پاشنه بلند داری!!!؟

من_وقتی ادمو مجبور میکنی ازین غلطا بکنه خب کفش پاشنه بلند نصیبش میشه دیگه..

مرینت_از خداتم باشه من نبودم هیچوقت دختر بودن نصیبت نمیشد...

من_عه نه بابا.. میخوای ببرمت حموم عمومی 😂لاقل یه سعادتی هم نصیب تو بشه..

مرینت_رو دادم بهت پرو شدیا.. کی دلش میخواد پشت یک تیکه ژله رو بسابه وجدانن...

من_دیگه نگم برات!..

مرینت_درکل یه کلمه دیگه حرف بزنی نخ و سوزن لازم میشی!

من_نخ سوزن میخوام چیکار!؟

مرینت_که خودتو بدوزی دیگه!

من_بلبل زبون بیا بریم ببینم جرئتت چقدره 😂

مرینت_کجا بریم؟

من_تونل وحشت..

مرینت_من از قطار مزخرفی که میره تو تاریکی نمیترسم!

من_حالا کی گفته که قطاره😈

مرینت_نیست؟

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

*مرینت*

چرا اینجوری با غرور من بازی میکنه!!

الحق این بشر موزی بیش نیست.. الان با قطار اوردم وسط یه غار تاریک نا جایی میبینم نه هیچی.. خودشم که ماشالا گم و گور شده!

من_خدا بگم چیکارت نکنه آدرین!..

یه صدایی تو گوشم گفت_هرکی بترسه و داد که دادوبیداد کنه خره!

مشخصه که صدای ادرین بود..

من_خودت خری😑

اومدیم دوباره با ارنج تبدیل به شیر موزش کنم که دیدم اصن نیست... اخه هیچ جا هم نمیدیدم!!

_اخی عمویی لولو نخورت!

من_عمویی وقتی زدم لهت کردم میفهمی!

آدرین_باکی حرف میزنی؟

تا صدای آدرین رو جلوی خودم شنیدم چنان جیغی زدم که مامور برقو روشن کرد😂

یا خدااا دور برم یه دنیا موجود وحشتناک بود... بقول ادرین ازون جیغایی زدم که پرده گوشو پاره میکرد..

یه چند دقیقه ای گذشت تا نفسم بالا بیاد😂

آدرین_الهی بگردم.. میدونستم اینقدر میترسی نمیبردمت خب😂

من_اینجوری منو امتحان میکنی ها؟.. چنان بلایی سرت میارم که به مرگت راضی باشی فقط صبر کن برگردیم هتل.. کاری میکنم باهات که تلافی شه برات.

آدرین_تلافیتو بعدا بکن الان وقت اتیش بازیه!

رفتیم جایی از شهربازی که نمیدونستم اصلا وجود داره🙄

یه جایی بود پر از اهن قراضه و پس مونده های وسایل های شهربازی..

من_مگه اتیش بازی اونطرف نبود!؟

آدرین_اونطرف بری هیچ جوره نمیتونی ببینی..

روی یکی از اهن پاره های زنگ زده نشستیم..

مکان اونقدر تاریک بود که یاد تونل مینداختم😂

آدرین_حالا وقتشه...

به هم نگاه کردیم.. و با هم گفتیم _3..2..1.

و با صدای مهیبی تمام اسمون روشن شد... خیلی قشنگ بود

......

تا1ساعت بعدش همه توی هتل جمع شدیم.لونا هم توی شهربازی ازمون جدا شد..

ایکو_واقعا خستم.. میرم لباسامو عوض کنم..

کارول_منم همینطور..

آدرین_من یکی که باید برم دسشویی..

من_واستا اقای محترم بنده کارم باهات تموم نشده😎

ادرین_و اینجاست که باید غزل خدافظیم رو بخونم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


تو کامنتا حدس بزنین مری قراره چجوری تلافی کنه😁

واسه پارت بعد...

70 تا کامنت💬
28 لایک❤