🤍Life means love; Love means life🤍
خب بچه ها همونطور که فهمیدید رمان جدیدمه💛
معرفی هم نداره اما توی داستان معرفی می کنم ...
راستی مهسا برچسب ش رو بساز (🤍Life means love; Love means life🤍)
پارت: اول
مرینت بیدار میشود .
باد ملایم صورت مرینت را نوازش می کند و مرینت را برای روزی جدید سرحال می سازد .
مرینت از سالن قصر می گذرد و به سمت اتاق شخصی اش می رسد و شروع به طراحی همیشگی اش می کند.
آلیا، خدمتکار مرینت وارد میشود.
قبل از هر چیز سلام می کند و از طراحی مرینت تعریف می کند، و بعد صحبتش را شروع می کند.
آلیا: امروز روز بزرگیه! روز تولد شما! امروز مهمونای زیادی از قصر منجمد (قصری دیگر که در آن لوکا، رز، جولیکا، لایلا و نینو قرار دارند ) به اینجا میان!
مرینت: عالیه! فکر میکردم فقط مردمان قصر مهمان اینجا می شن! پس به اونا بگو که در اتاق من مهمان بشن!
آلیا: ن... نه ، نمی توانم. پدر شما می خواد جشن در سالن برگزار بشه و احتمالا اونجا اصلا نمی تونید بگو مگو کنید.
مرینت: ولی این ی بار در سال اتفاق میوفته! باشه ، مرخصی
آلیا اتاق را ترک کرد.
مرینت با دلخوری دوباره به طراحی خود ادامه داد.
او در فکر فرو رفت.
مرینت در ذهن: آخه چرا؟ چرا باید به جای پدر گرم من ی پادشاه بداخلاق جانشین بشه!
مرینت با خود خاطرات زندگی اش را مرور کرد (آن روز فقط یک ساله بود و روستای آن سوخته بود. آن روز پادشاه آنها(آندره) یک پادشاه بسیار مهربان و دلسوز ، اون رو از آتیش نجات داد. اما وقتی فهمید مرینت از نسل ی اسطوره ست (ی پادشاهی که افتخارات زیادی نصیبش شده) با کمال میل اون رو بزرگ کرد و براش افتخار بود که خوانواده اش از نسل یک اسطوره باشه و مرینت در کنار زویی و کلویی بزرگ شد . اما پدرش طی یک ماموریت اونجا رو ترک کرد و سرپرست رو گابریل و پسرش قرار داد. یک پادشاه بداخلاق. اما طی چندین ماه آندره رو پیدا نکردند و الان مکانش در قبر هست🖤 از اون موقع به بعد هم گابریل و پسرش شدن بابای مرینت)
اون روز مرینت به بازار شاهزادگان(یک بازار مخصوص پادشاهان) رفت و لباس مورد علاقه اش رو خرید تا توی جشن بپوشه👇🏻ی همچین لباسی
خب بچه ها اینم از رمان جدیدم و امید وارم خوشتون اومده باشه، ۲۴۱۸ کاراکتر ، لایک؟ کام؟