Royal Forest,P2
عام،اینکه م ی جای رمان ری استارت کردم🐸پسره تو کاور هیوگو نیس🤡بلکه یکیاز شاگردای آینده ی هیوگوعه ک اسمش هیونگه🤡هیونگ و هیوگو شخصیتای اصلی داستانن🤡بینشون تقسیم کنین داستانو ، ب عبارتی🤡ولی خو دختره عم ک گفدم دوس دختره هیوگوعه همون دوس دختره هیونگه و عاره کلا اشتبا شده بود🤡واین پارت هممثپارت قبل طولانیه بخاطرمعرفیاش و احتمالن بعد این پارت دیگه پارتا کوتاه تر باشن🤡بپر ادامه دگه🤡
هیوگو
به قصر رسیدیم
سربازا دیدنم
هیوگو:منتظر چی هستیددد!مگهنمیدونید من کی هستمم زود در ها رو باز کنیددد!
سربازا در ها رو باز کردن
یئوجین رو بردم پیش دکتر
و ناگادو رو بردم پیش پدرم
به پدرم رسیدم
چائه گو:تو چطور جرعت کردی ب اینجا برگردییی تو تبعید شدی ای خائننن!
هیوگو:الان وقت این حرفا نیست پدر جان!جانشین شما مرده
چائه گو:ها
هیوگو:افراد سایکا کشتنش و حالا هم یئوجین داره میمیره و خود شما هم بد جور زخمی هستین
چائه گو:الان بحث،بحث برگشتن توعههه!
هیوگو:وقتی فهمیدم پدرم داره میمیره چطور میتونستم تبعید رو ترک نکنممم!
چائه گو:این دلیل نمیشهه
هیوگو:دلیل خیلی خوبی هم میشهه شما فرزندتون رو بخاطر اینکه در خواب مادرش طاووس دیده شده بود پس زدید و به فروش و تجارت نمک و ادویه های غذایی مجبور کردید!
آیا از بچتون پرسیدید تو این چند سال چیا کشیده؟
اصلا به فکرش افتادین؟
میدونستین پسری دارین به اسم هیوگو؟
ولی من هر ثانیه،هر دقیقه،هرساعت،هر روز کلا همیشه به فکر شما بودم که حالتون خوبه؟یا نه؟ همش افرادم رو میفرستادم سراغ شما که ببینم پدری که اونقدر بهم ظلم کرد الان حالش خوبه یا نه
اگر شما جای من بودید این کار رو میکردید؟
پدرم داشت آروم آروم گریه میکرد
مدتی بعد از خاکسپاری ناگادو،حال یئوجین خوب شد و دوباره شمشیر بدست گرفت و میخواست به سایکا حمله کنه
از اون طرف هم پدرم من رو احضار کرده بود
رفتم توی قصرش
هیوگو:اجازه هست؟
چائه گو:بیا داخل
رفتم داخل
هیوگو:چه اتفاقی افتاده پدر جان
چائه گو:یئوجین هنوز هم حالش خوب نیست،ناگادو هم مرده تاکراک(پسر سوم چائه گو) همنمیخواد امپراطور بشه،فقط تو میمونی تو جانشین منی پس_
هیوگو:بسه! من بهتون گفتم ک فقط بخاطر سلامتی شما به اینجا اومدم!الان هم میخوام دوباره به تبعیدم برگردم
جلوی پدرم زانو زدم
هیوگو:لطفا بزارید من برم
پدرم اومو نزدیکم و شمشیرش رو بر داشت
چائه گو:نمیخوای امپراطور شی؟
هیوگو:نه!
چائه گو:پس مجبورم بکشمت
هیوگو:هومم،خب بکشیدم!
شمشیرش رو از قلاف در آورد
داشت به سمت سرم میاورد
چشمامو بستم و آماده ی مرگ بودم
و چند ثانیه ی بعد صدای شمشیر اومد
فکرکردم که مردم
چشمامو باز کردم ولی زنده بودم
دیدم موهام زیر پاهامه
انگار پدرم نتونسته منو بکشه و به جاش موهامو به عنوان تهدید با شمشیر جدا کرده
هیوگو:خب چرا نکشتیدم!خودتون حرفتون رو زدید و الان باید عمل کنید!یادتونه چقدر میگفتین مرد به حرفش عمل میکنه!بدویید دیگه شما هم من رو بکشید و به حرفتون عمل کنیدد!د چرا وایسادی پدررر!
پدرم کنارم زانو زد
و بغلم کرد
سرش رو گذاشت رو شونم،آدم همیشگی نبود،داشت گریه میکرد و سرش رو به شونه ی من میزد
دیگه داشت دردم میومد
دستشو گذاشت روی صورتم
چائه گو:تو باید امپراطور بشی
هیوگو:من امپراطور نمیشم
چائه گو:من به تو احتیاج دارم
هیوگو:اگه هنوز ناگادو زنده بود و یئوجین سالم بود به من نیازمند میشدید یا به تبعید میفرستادینم
چائه گو:به تبعید میفرستادمت
هیوگو:خب یئوجین دوباره خوب میشه و منو به تبعید میفرستید چرا الان به تبعید نرم
اونم وقتی کهمیدونم دوباره امکانش هست پسم بزنید
پدرم سرشو گذاشت روی پاهای من
بازم داشت گریه میکرد
چائه گو(گریه):من الان به تواحتیاج دارممم پسرممم پدرت به تو احتیاج دارهههه این سرزمین به تو احتیاج دارههه تو پادشاه این سرزمینییی لطفا نرووو
ناراحت شدم ولی گفتم
هیوگو:تاکراک گزینه ی بهتریه
و به راه افتادم و رفتم
چائه گو:نرووو هیوگووووو
پدرم گریه میکرد اما برام مهم نبود
از اتاقش اومدم بیرون
تاکراک رو دیدم
هیوگو:کسی میشناسی که قایق بفروشه؟
تاکراک:میخای بری؟
هیوگو:عاره
تاکراک:عجیبه،عاره میشناسم
هیوگو:کجاست؟
جایی که اون فروشنده ی قایق بود رو بهم گفت و رفت به اتاقش
تاکراک همیشه عجیب و سرده و به آسمون نگاه میکنه
اصلن نمیتونم مثل تاکراک بیخیال باشم
راه افتادم و از قصر رفتم بیرون
رفتم پیش فروشنده ی قایق
هیوگو:هر قایق رو چقدر میفروشی
فروشنده:ده سکه
هیوگو:واو،ده سکه؟خیلی زیاد نیست
فروشنده:نه اتفاقا برات تخفیف زدم
هیوگو:میشه کمترش کنی من برادر تاکراکم
فروشنده:باشه پنج سکه
ده سکه رو بهش دادم
هیوگو:بگیر بابا شوخی کردم ولی واقعن برادر تاکراکم
فروشنده:آها،خب من میرم،کاری ندارید شاهزاده؟
هیوگو:نه ممنون
تعظیم کرد و گفت
فروشنده:خدانگهدار
تا خواستم بگم خداحافظ فورا غیب شد
پس اینا همون افرادین که گفته میشه توسط خود تاکراک آموزش دیدن
به روایت استادشون:عجیبه
سوار اون قایق شدم
چوبش رو برداشتم
ی لحظه چهره ی پدرم اومد توی ذهنم
-پدرت به تو احتیاج داره هیوگوو
صدای با گریه ی پدرم تو ذهنم پخش شد
تصمیم گرفتم بمونم پ پادشاه بشم و سایکا رو بکشم
به سمت قصر به راه افتادم
چند دقیقه بعد به قصر رسیدم
هیوگو:پدرکجاست؟
یئوجین:نمیدونم رفت بیرون
هیوگو:عاها
حتما رفته به سوکیونگ(یکی از قصر های جاگو که در همون جنگل وجود داره)
به سمت سوکیونگ رفتم
پدرم رو دیدم که داشن سرفه میکرد
باورم نمیشد
روی زمین خون بود
یعنی از سرفه های پدر این خون بیرون ریخته
هیوگو:پدرجاننن!چه اتفاقی افتادههه
چائه گو:ظاهرا که افراد سایکا مسمومم کردن،من دسگه عمر خودمو کردم
از روی اون میز اونکاغذ رو بردار،اون مشخص میکنه که تو پادشاه هستی
هیوگو:وقتی حالتون بده چرا اومدین اینجااا!
چائه گو:چون اینجا راحت تر میتونم باهات حرف بزنم
همینحالا برو و این نامه رو-اهه
هیوگو:نههه پدررر جاننن توروخدا چشماتونو باز کنیننن
و در نهایت چائه گو مرد
سایکا کهمیدونست چائه گو برای هیوگو نامه ای گذاشته که پادشاهیش رو ثابت کنه افرادی رو سراغش فرستاد تا اون کاغذ رو بگیرن و به این وسیله هرج و مرج داخلی پیش بیاد
+حمله کنیددد،هیوگو رو بکشیددد
هیوگو:شما کیهستی_
تا اومدم فعل جملم رو بگم یکی با شمشیر به شمشیرم زد
دونگ گئون:برو دیگه اسب خر نفهممم باید سرورم رو نجات بدیمم
هیوگو:دونگ گئونننن،دائه جونگگگ
دائه جونگ(لبخند):در خدمتگزاری حاضریم
(این دو تا محافظای هیوگو هستن ک همیشه باهاشن ولی یادم رفت بگمشون🤡🐸)