my little princess✨ 2p
بفرما ادامه مطلب عزیزم بعد از ۵ روز دارم پارت میدم چقدر من گشاد شدم نه ؟ خب دیگه برو ادامه مطلب منو نگاه نکن 😂
ماریا: راستش هیچی ولش کن فردا میگم بگیر بخواب چیزه خیلی مهمی نبود
من : آوکی ولی داری خیلی عجیب رفتار میکنی خواهر
ماریا: نخیرم گمشو برو بخواب
من : خل
اینارو گفتیم و هردو به تخت خواب رفتیم چون تشک نداشتیم گذاشتم ماریا تو اتاقه الکس بخوابه ولی بهش گفتم به چیزی دست نزنه یه جورایی حرفش ذهنم رو درگیر کرده بود تو این فکرا بودم که خوابم برد
__________________________________________
فردا صبح
از زبان میا
مثل همیشه صبح زود بیدار شدم صبحانه درست کردم لباسام رو مرتب کردم و رفتم تا ماریا رو بیدار کنم
ماریا با عجله از خواب بلند ولی تا ساعت رو دید اروم گرفت
من : چی شده ؟
ماریا: من ساعت ۱۰ باید فرودگاه باشم و فکر کردم دیرم شده میتونی امروز یکم دیرتر بری سرکار
و منو برسونی
من : اوکی حالا بیا صبحانه بخور
نشستیم سره میز صبحانه و شروع کردیم غذا خوردن
بعدش ماریا لباس هاشو پوشید و سوار ماشین شدیم و به سمته فرودگاه راه افتادیم
_________________________________________
کمی بعد
رسیدیم به فرودگاه اما ماریا از ماشین پیاده نمیشد و دستاشو توی هم مشت کرده بود و به صندلی چسبیده بود
من : چرا نمیری الان دیرت میشه ؟
ماریا: نمیخوام برم میخوام همینجا بمونم پیشه تو
من : چرا ؟
ماریا: تو خواهر من نیستی تو فرزند خونده هستی ولی این اصلا مهم نیست لطفا ناراحت نباش
با حرفش رنگم مثله گچ سفید شد
من : چی پس دیشب میخواستی اینو بگی
ماریا: اره خودمم قبله اومدن به برلین فهمیدم واسه همین خواستم بهت بگم اما دلم نیومد نرسیده ناراحتت کنم
من : باشه پس برو آرژانتین
ماریا: باشه خداحافظ ( با بغض)
ماریا از ماشین پیاده شد و به سمته فرودگاه رفت منم ماشین رو روشن کردم و به سمته خونه برگشتم تو راه چندبار نزدیک بود تصادف کنم و نمیتونستم درست رانندگی کنم وقتی رسیدم خونه به سرعت رفتم داخل و روی مبل نشستم و سرم رو روی پاهام گذاشتم
و شروع کردم به گریه کردن.
_________________________________________
کمی بعد..
از زبان میا
توی حاله خودم بودم که صدای کلید انداختن اومد
و الکس اومد داخل خونه
الکس: سلام تو خوبی ؟
من : اره عالیم
الکس : مزخرف نگو
من : خوبم دیگه گیر نده
الکس: گیر میدم
من : من بچه خانواده ام نیستم بچه پروشگاهی ام
و از این بابت ناراحتم( با بغض)
الکس: احمق تو واقعاً احمقی کی بابته همچنین چیزی ناراحت میشه کیا ترو بزرگ کردن ؟
من: خب اونا
الکس: کیا بهت جا دادن و ترو زیره پرو بالشون گرفتن ؟
من : اونا
الکس: کیا برات خانواده بودن ؟
من : اونا
الکس: پس کیا خانواده ات هستن ؟
من : اونا
الکس: آفرین مهم نیست کدوم خری ترو به دنیا آورده هرکسی که ترو بزرگ کرده بهت کمک کرده و برات مثله خانواده بوده خانواده ات هست حالا عوض غمباد گرفتن پاشو ببینم گوجه ها گریه نمیکنن
من : از وقتی کلاغ ها کارمند اداری میشن نباید از گوجه ها انتظاری داشته باشی
الکس: باشه حالا پاشو من گشنمه
من : شکمو بیا منو بخور
الکس: باشه اومدم
من : عه نه غلط کردم الان یه چیزی میارم
الکس: آفرین
رفتم تو آشپزخونه و یکم از پیتزاهای دیشب از یخچال کشیدم بیرون و دیدم الکس با یه قیافه پوکر داره به من نگاه میکنه
من : چته ؟
الکس: چشمه منو دور دیدی رفتی خوشگذارنی ای نمک نشناس
من : تازه اتاقت هم دادم به ماریا
الکس: 😐
من : راستی میتونی منو تا یه جایی برسونی ؟
الکس: مگه خودت ماشین نداری ؟:
من : بنزین تموم کرده
الکس: باشه کجا میری ؟ اصلا مگه امروز سرکار نمیری ؟
من : نوچ امروز کارگاه تعطیله میرم یه کافه با کسی قرار دارم
الکس: اوک پس برو حاضر شو
من : باشه الان حاضر میشم
به سرعت نور لباسام رو پوشیدم و سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم نزدیک کافه پیاده شدم و رفتم تو کافه
کمی بعد کیم اومد داخل و کنارم نشست
کیم: سلام بدبخت بیچاره
من : سلام ( با لحن سرد )
کیم دوتا قهوه سفارش و اندکی زمان در سکوت سپری شد
کیم: امشب یه پارتی هست که حتما باید بیای اگه دیر کنی وای به حالته فهمیدی ؟:
من : فهمیدم ( با ناراحتی):
اون احمق آنقدر به فکره دوستاش بود که حتی متوجه حاله منم نشد واقعا که خره به هرحال باید امشب خودمو به موقع میرسوندم
قهوه هارو تموم کردیم و هرکدوم از کافه رفتیم بیرون
به الکس گفته بودم منتظرم باشه از خیابون رد شدم و سواره ماشین شدم
الکس: چه قراره کوتاهی
من : ساکت شو
الکس: خب قبلش باید برم یه جایی ولی کارم زود تموم میشه بعدش میریم خونه میای ؟
من : نه
الکس: خب نظرت مهم نیست چون باید بیای ( با خنده)
من : زرشک حالا کجا هست ؟
الکس: یه یتیم خونه میخوام یسری لوازم براشون ببرم
من : خوبه
ماشین رو روشن کرد و به سمته خارج شهر رفت کمی بعد به یه یتیم خونه رسیدیم الکس ماشین رو خاموش کرد و چندتا پلاستیک پر از صندوق عقب بیرون اورد و به سمته یتیم خونه رفت منم از ماشین پیاده شدم و دنبالش رفتم و رفتم داخله یتیم خونه
همه ی بچه ها با دیدن الکس به سمتمش هجوم بردن و بغلش کردن
الکس: سلام بچه ها متأسفم که دیر شد یه کاری برام پیش اومده
دختربچه: این خانمه کیه داداشی ؟:
آلکس: ایشون دوسته من میا هست
دختربچه: سلام من سالی هستم
من : سلام سالی از دیدنت خوشبختم
سالی: آبجی جون
سالی منو بغل کرد و منو محکم چسبیده بود یه جورایی یاده ماریا افتادم
سالی از بغلم بیرون اومد و رفت پیشه بقیه بچه ها
و کمی بعد از یتیم خونه خارج شدیم و به سمته خونه راه افتادیم
من : تو همیشه میری اونجا ؟
الکس: هر دوهفته یک بار
من : چرا میری ؟
الکس: نمیدونم دوست دارم به اون بچه ها کمک کنم
من : منطقی نبود
الکس: مهم نیست
کمی بعد رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و رفتم بالا تا کمی بخوابم
_________________________________________
شب...
از خواب بلند شدم و دیدم داره برای پارتی دیر میشه مثله سگ ترسیدم سریع لباس هامو پوشیدم چ رفتم سراغ الکس
من : الکس بیدار شو باید منو یه جایی برسونی
الکس: باشه آروم باش الان میام تو برو پایین
با سرعت رفتم به سمته ماشین الکس هم با سرعت میگ میگ اومد پایین و رفت داخل ماشین ادرس پارتی رو بهش دادم و به سرعت شروع کرد به رانندگی
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و دیدم کیم با قیافه عصبانی دمه کلاب واستاده به سرعت به سمتش رفتم و خودمو بهش رسوندم
کیم:مگه نگفتم دیر نکنی هیچ میدونی چقدر منتظر شدم
من : متاسفم خواب موندم بیا بریم
کیم: ولی اول باید یه درسی به تو بدم دختره پرو
کمی عقب رفتم دستش رو بالا اورد و سیلی به صورتم زد کمی جلوتر اومد و.......
_________________________________________
#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم
خب بچه ها امیدارم خوشتون بیاد ❤️ لایک کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده ❤️ دوستتون دارم تا درودی دیگر بدرود 😜
هرکسی بدون حمایت فرار کنه سگ تو روحش 😂🐶