دنیای پیچیده عشق 🎀
دنیای پیچیده عشق ❤️
«پارت چهل و نهم»
ببخشید دیر شد 👇🏻
مرینت از اون روز به بعد وقتی فهمید اون بیرون کسی دنبالش نیست ، فکر فرار به سرش میزنه .
به شب وقتی می بینم نگهبان اتاق خوابه میخواد فرار کنه ، کلی به قفل در ور میره تا میتونه وازش کنه .
از اتاق میاد بیرون اما تا میاد فرار کنه سگی که اونجا نگهبانی میکرد می بینتش و همرو خبر میکنه .
مرینت تا میاد فرار کنه ضربه ی محکمی رو پشت گردن احساس می کنه و بی هوش میشه.
وقتی به هوش میاد میبینه که توی ماشینه دست و پایش بسته ای و کسی هم که جلوشه ،،،،، گابریله .
مرینت میخواست همین الان بکشتش اما دست و پایش بسته بود .
-دیدی بهت گفتم نمیتونی به آدرین برسی .
+تو تو ، تو مغزش رو شستشو دادی ، ازت متنفرم .
-هه...اون خودش منصرف شد .
+دروغ میگی
-برام مهم نیست چی فکر میکنی ، الان اینجا پیاده میشی و دیگه درو و ور آدرین پیدات نمیشه .
+تو حق نداری به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم .
-حق دارم ، مگر جون خانواده ات در خطر باشه .
+چی ،،،،، نمی تونی بهشود آسیب بزنی .
-اگه اون کاری که گفتم رو انجام ندی چرا .
و بعد مرینت رو توی یه بیابون بی آب و علف ول میکنه .
مرینت میزنه زیر گریه ، الان اون توی یه بیابون خالی چیکار کنه ؟
مرینت گوشیش رو برمیداره تا ببینه کجاس ، اما اونجا اصلا آنتن نمیاد .
یکم یه دور و اطرافش دقیق نگاه میکنه ، هاله ای نور رو میبینه و به سمتش میره
ببخشید کم بود ، این دوران دوران امتحانات و سرم شلوغه ، بازم ببخشید ❣️