تک پارتی

هر سال موقع کریسمس، اکثر مردم جهان خوشحال بودند؛ 

فرا رسیدن سال نو، تعطیلات، دورهمی های خانوادگی، جشن و... باعث میشد که کریسمس برای بیشتر افراد لذت بخش و دوست داشتنی باشد...

... اما، هر سال، روز بعد از کریسمس، گزارشات مختلفی از ناپدید شدن تعدادی کودک از سراسر جهان مشاهده میشد. 

معمای عجیبی بود، همیشه روز بعد از کریسمس، مشخص میشد یک سری بچه گم شده اند، و قضیه وقتی عجیب تر میشود که بعد از آن، هرگز خبری از آن کودکان نمیشود. 

وقتی بچه ای شب کریسمس ناپدید بشود، دیگر هیچوقت پیدا نخواهد شد...

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

... پسری کوچک، نیمه شب کریسمس، در اتاقش یواشکی بیدار مانده بود تا بتواند آمدن بابانوئل را ببیند. 

او خیلی ذوق و شوق داشت، تمام آرزویش همین بود، اینکه بتواند بابانوئل را از نزدیک ببیند و سوال هایی که همیشه داشته را از او بپرسد، مثلاً بپرسد که گوزن هایش چطور پرواز میکنند؟ یا چطور با آن شکم گنده اش میتواند از دودکش رَد شود؟ یا بپرسد آیا واقعاً لک لک ها بچه ها را می آورند؟ 

او داشت لحظه شماری میکرد، و از زیر پتو، قایمکی پنجره اتاقش را می‌پایید. گاهی هم به ساعت کو کو دار روی دیوار نگاه میکرد: چیزی به ساعت دوازده نمانده بود.

پنج، چهار، سه، دو، یک و تمام! ساعت دوازده شد، سال تحویل شد! 

پسرک با خودش گفت:« الانه که دیگه سر و کله بابانوئل پیدا بشه...» 

چند دقیقه ای گذشت. اما هیچ نشد. پسرک کم کم داشت ناامید میشد، از خودش پرسید:« نکنه بابانوئل واقعاً وجود نداشته باشه؟...» 

اما درست در همین لحظه، پنجره اتاقش باز شد، و پیرمرد خپل قرمز پوش آمد داخل اتاق. بابانوئل بود! 

پسرک از شدت خوشحالی از جا پرید و جیغ زد:« سلام بابانوئل!!!» 

بابانوئل برگشت و او را دید. اما اخم کرده بود. با عصبانیت از پسرک پرسید:« تو چرا نخوابیدی پسر کوچولو؟» 

پسرک گفت:« آخه میخواستم شما رو ببینم...» 

بابانوئل با لحن عجیبی گفت:« خب خیلی اشتباه کردی...» 

بابانوئل میخواست یک کادو در اتاق پسرک بگذارد، اما منصرف شد و در عوض مچ دست پسرک را محکم گرفت و به او گفت:« بیا بریم یه جایی...» سپس او را همراه خود از پنجره بیرون برد. 

بابانوئل سورتمه خود را روی پشت بام پارک کرده بود. به پشت سورتمه جعبه مخصوص حمل کادو ها وصل بود. اما پشت جعبه مخصوص حمل کادو، ردیفی طولانی از قفس های آهنی متصل بود که در هر کدامشان، بیست یا سی کودک زندانی بودند. 

بابانوئل پسرک را سمت یکی از قفس ها برد و او را در قفس انداخت و در آن را قفل کرد. 

پسرک در حالی که گریه اش گرفته بود، از بابانوئل پرسید:« داری چی کار میکنی؟» 

بابانوئل گفت:« خیلی شرمندم بچه جون، ولی تقصیر خودته که بیدار موندی... از حالا به بعد، تو متعلق به من هستی، مثل بقیه این بچه ها... شما همراه من به قطب شمال میاین و تبدیل به اِلف هایی میشین که برای من کار میکنن، و تا ابد محکوم به زندگی کردن در اونجا هستین...»

 

 

 

 

 

پایان