my little princess✨ p1
بفرما ادامه مطلب عزیزم
از زبان میا
با صدای آلارم از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی یه آبی به دستو صورتم زدم موهام رو شونه کردم لباس خوابم رو عوض کردم و اتاق رفتم بیرون نگاهی به ساعت انداختم ۹:۳۰ و اون کلاغ هنوز از خواب بیدار نشده بود تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد تلفن رو جواب دادم
من : آلو ؟
ماریا: دیگه به من سر نمیزنی نامرد با پسرا گشتن خوب بهت حال داده
من : چه پسری چه نونی چه کشکی نمیتونم که هرروز از المان بیام انگلیس
ماریا: تو هتل زندگی میکنی ؟
من : نه خونه گرفتم اوضاع تو لندن چطوره ؟
ماریا: بدک نیست منم شاید وقتی درسم تموم شد اومدم پیشت
من : خبه خبه تو لندن جات خوبه لازم نیست بیای
ماریا: هنوز قرار نیست خاله بشم ؟
من: خدا مرگم بده تو هنوز ۱۶ سالته چرا درباره این چیزا حرف میزنی
ماریا: قرار هست یا نیست ؟
من : نیست نیست نیست
ماریا: باشه راستی تو همخونه ای داری ؟
من : اره چرا پرسیدی
ماریا: همینجوری پسره یا دختره ؟
من : دیگه داری زیادی حرف میزنی خانومه ماریا
ماریا: مگه دارم فحش میدم
من : استغفرالله از دسته این بچه
ماریا: خودت بچه ای
من : کار دیگه جز سیمجین کردنه من داری ؟
ماریا: اره الان باید برم خداحافظ
من : خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و رفتم داخل آشپزخونه یه قهوه و یه ماچا درست کردم با کمی نیمرو و سبزیجات
چیزی نگذشته بود که اون کلاغ هم اتاق اومد بیرون
الکس: صبح بخیر گوجه فرنگی
من : صبح بخیر کلاغ بفرما مغزه کاج بخور
الکس: چشم الان میام
اومد و نشست سر میزه صبحانه و شروع کردیم به صبحانه خوردن وقتی یاده حرف های ماریا افتادم
غذا پرید به گلوم و شروع کردم به صرفه کردن
من : خدا ازت نگذره ماریا با این حرفات ( اروم)
الکس: مگه چی شده ؟
من : هیچی بابا همون همیشگی
الکس: آها واقعا خواهرت مغزه کثیفی داره توهین نباشه البته
من : تازه اگه بفهمه که همخونه ایم پسره دیگه ول کن نیست همون بهتر که ندونه
الکس: چرا یه گوجه فرنگی خواهر داره ؟
من : کلاغا چرا آلمانی حرف میزنن و صبحانه میخورن
الکس: زرشک تازه گفتم امروز خبری از لج کردن نیست ولی ضایع شدم
الکس صبحانه اش رو تموم کرد فرمه کارش رو پوشید و از خونه زد بیرون منم لباس هام رو پوشیدم و به سمته کارگاه خیاطی راه افتادم درو باز کردم و با قیافه عصبانی سلینا مواجه شدم
سلینا: چرا انقدر دیر کردییییییییییی
من: اروم بابا عه داشتم غذا میخوردم
سلینا: کوفتو بخوری گمشو سرکارت
من : بله ناخدا
رفتم پشته میز دیشب المیرا یه طرح بهم داده بود که باید تا فردا تمومش میکردم دیشب پارچه هاشو برش زده بودم و امروز باید دوخت میزدم برای تزیین هم باید تحویل بدم یه سلینا پارچه هارو برداشتم و شروع کردم به دوخت زدن زود زود نخ عوض میکردم چون چندتا پارچه از جنس های مختلف و رنگ مختلف بود
خیاطی هم مثله باغبونی بود با کلی پارچه های متفاوت نرمو نازک سفتو محکم تیره روشن همشون رو باید یاد میگرفتی و باهاشون کار میکردی
من خیلی این شغل رو دوست داشتم
_________________________________________
ساعت ۱
وقته ناهار شده بود لباس رو از زیره چرخه خیاطی بیرون اوردم و آویز وقتی برگشتم باید اونو به سلینا تحویل میدادم داشتم به سمته در میرفتم که المیرا اومد جلوم
المیرا: لباسی که دادم رو تموم کردی ؟
من : آره باید برای تزیین تحویل بدم به سلینا
حالا برو کنار
از کنارش رد شدم و از کارگاه رفتم بیرون یه رستوران نزدیکه اینجا بود پیچیدم تو کوچه و رفتم داخله رستوران سره میزی نشستم و یه سوپ سفارش دادم
نگاهی به رستوران انداختم دکوره ساده ای داشت
میز های نسکافه صندلی های طلایی سفید
روی میز ها کمی دستمال کاغذی و یک گلدون کوچک بود تو همین فکرا بودم که گارسون سفارشم رو آورد
و شروع کردم به خوردن من ۳ سالی میشد که اومدم برلین و دارم با الکس زندگی میکنم اون همخونه ای خوبی هست و کاری به کاره هم نداریم فقط گاهی باهم سره لج میوفتیم منظورم از گاهی همیشه است
ساعت رو نگاه کردم وقته ناهار داشت تموم میشد به سرعت غذام رو تموم کردم پولش رو حساب کردم
و برگشتم به سمته کارگاه رفتم داخل و دیدم هنوز کسی نیومده نشستم پشته میزم و یادم اومد امروز باید یک هودی تحویل میدادم که کاراش مونده به سرعت پارچه هاشو برداشتم و شروع کردم به دوختن وقتی تموم شد اونو روی سلینا گذاشتم همراهه طرحه المیرا تا تزیین هاشو انجام بده چیزی نگذشته بود که سلینا صدام کرد
من : بله ؟
سلینا: یکی اومده ترو ببینه
فردی از دره کارگاه وارد شد که با دیدنش چشم هام برق زد اون ماریا بود ولی سرکاره منو از کجا پیدا کرده ؟
ماریا: سلام خواهر جون
من :سلام تو کی اومدی ؟
ماریا: وقتی بهت زنگ زدم از هواپیما پیاده شده بودم خواستم ترو سوپرایز کنم مامان و بابا برای یک سفره کاری رفتن آرژانتین منم گفتم فرصته خوبیه که بیام و خواهرم رو ببینم مزاحم که نشدم
من : نه بابا مراحمی
ماریا بغلم کرد و بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم وقتی از لندن رفتم ماریا ۱۳ سالش بود از اونموقع چقدر بزرگ شده دیگه داره خانوم میشه
سلینا: من آدمه مهربونی نیستم اما امروز بهت مرخصی میدم مارتینز برو یکم با خواهرت خوش باش
من : خیلی ممنون
کیفم رو برداشتم و کارگاه خارج و شروع کردیم به قدم زدن داخله شهر و دیدنه مغازه ها و پاساژ ها
ماریا: ظاهراً برلین و لندن خیلی باهم فرق دارن و البته فاصله
من : آره
ماریا: اینهمه شهر و کشور چرا برلین ؟
من : نمیدونم ولی یه حسی تو قلبم بهت میگفت چیزی که میخوام رو اینکا میتونم پیدا کنم
ماریا: خوبه میخوای تا شب منو تو کوچه ها راه ببری یا میبریم خونه ؟
من : میریم خونه تو چقدر عجله داری
به سمته خونه راه افتادیم و کمی بعد رسیدیم
اگه ماریا الکس رو میدید شروع میکرد شایعه بافی برای همین باید یه جوری الکس امشب نمی اومد خونه
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم
من : سلام وقت داری ؟
الکس: اره چیکار داری
من : میتونی امشب بری ی جای دیگه ؟
الکس: چی چرا ؟
من : خواهرم اومده اینجا و هیچ نمیخوام ترو ببینه و شروع کنه مزخرف گفتن
الکس: صحیح ولی ناموسا آخه الان وقته اومدن بود
من : آخه من چمی دونم دیگه خلاصه امشب نیا خونه
الکس: ای خدا این گوجه چی بود نصیبه ما کردی حداقل اجازه ای کشتنش روهم میدادی دیکه
من : شما امشب نیا خونه بعد اصلا بزن با من ربه گوجه درست کن
الکس: باید برم خداحافظ
گوشی رو خاموش کردم و دیدم ماریا رفته تو اتاقه الکس
ماریا: هم خونه ای عجیبی داری خیلی شبیه عه پسراس
من : بیا بیرون نباید بی اجازه بری تو اتاقه کسی
بیا بیرون
از اتاقش اومد بیرون و درو بستم اخیش کم مونده بود لو برم
ماریا: من پیتزا میخوام
من : نخیر خودم غذا درست میکنم
ماریا: ناخون خشک بعده ۳ سال نمیخوای یه پیتزا منو مهمون کنی بدجنس
من : ای بابا باشه
تلفن رو برداشتم و زنگ
من : لطفا دوتا پیتزا پپرونی بیارید دمه خونه ادرس رو پیامک میکنم
الکس: میا خل شدی ؟ قیافه من شبیه پیکه پیتزا فروشی هست ؟
من : ای وای ببخشید اشتباه زنگ زدم
تلفن رو قطع کردم و دوباره شماره گرفتم و پیتزا هارو سفارش دادم
_________________________________________۴ ساعت بعد....
با ماریا کلی پیتزا خوردیم فیلم دیدیم و خندیدیم
راستش یاده قدیما افتادم وقتی که کناره هم زندگی میکردیم و هرروز کلی مسخره بازی در می آوردیم و خوشحالی میکردیم خیلی دلم میخواست برگردم اما دیگه راهم رو رفته بودم و باید ادامش میدادم
ماریا: میتونیم یه چیزی بهت بگم ؟
من : بگو
ماریا: راستش.....
_________________________________________
#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم
بچه ها امیدارم خوشتون بیاد ❤️ لایک کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده ❤️ تا درودی دیگر بدرود 😜