بازی عشق p¹⁵

. 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. · 1402/10/05 13:17 · خواندن 3 دقیقه

:) 

یونگی نفسی تازه کرد و پوفی کشید و چشماش رو بست و عینکش رو دراورد و باز چشماش رو باز کرد و خیره به جونگ کوک گفت :

 

= نگفتی کیه؟؟ 

 

جونگ کوک چشماش رو به هم فشار داد و گفت :

 

_ مگه الان مهمه

 

یونگی به حالت پوکر فیس نگاهی به جونگ کوک کرد و گفت :

 

= به نظرت تو مهم نیست

 

_ دوست دخترمه

 

یونگی پوزخندی زد و گفت :

 

= چه پسرگلی که نمیدونه دوست دخترش سرطان خون داره. 

 

چی... یونگی چی گفت... سرطان خون... 

جونگ کوک دیگه چیزی نشنید... دنیا دور سرش چرخید و نتونست وزن خودش رو روی پاهاش تحمل کنه و با کمک دستش روی مبل نشست و به نقطه ای خیره شد:

 

چرا... مگه چیکار کرده بود... مگه چیکار کرده بود که حتی وقتی عاشق شد عشقشم ترکش کنه. 

اشک توی چشمای گرد و مشکیش حلق زد. خیلی پشیمون بود که چرا اون دختر رو انقدر اذیت کرده چرا زودتر نبردتش دکتر... چراااا

با امید به صورت یونگی زل زد و گفت :

 

_ میشه... درستش کرد دیگه... درمان... داره... آره... بگو که داره. 

 

= آمریکا 

 

یونگی بدون مکث گفت جونگ کوک لب زد :

 

_ چی

 

= باید بره آمریکا فقط اونجا میتونه عمل خون رو انجام بده. 

 

جونگ کوک بلند شد و با هیجان کوچیک درونش که مثل بچه ها کرده بودش به یونگی گفت :

 

_ پس خوب میشه دیگه

 

یونگی سری تکون داد و گفت :

 

= آره

 

_ پس... پس... میریم آمریکا... یه هفته دیگه میریم... 

 

= هرچی زودتر بهتر

 

یونگی کیفش رو از کنارش برداشت وبه سمت در خروجی رفت و گفت :

 

= من دیگه باید برم.... راستی پدرت گفت فردا صبح بری عمارت. 

 

جونگ کوک برگشت و نگاهی به یونگی کرد و گفت:

 

_ ممنون که گفتی.... خداحافظ. 

 

= بای. 

 

جونگ کوک در اتاق رو باز کرد و واذد اتاق شد

به سمت دخترک رفت و کنارش دراز کشید و سر دختر رو گذاشت روی بازوش و توی آغوشش گرفتش، چشماش رو بست و دستش رو نوازش وار روی سر دخترک کشید و آروم با صدایی که انگار از ته چاه درآمده گفت:

 

_ حق داری بهم اعتماد نکنی... من باهات بد کردم رونا... من ببخش.... قول میدم زود خوب بشی و باهم بریم شهربازی :)