بازی عشق p¹⁵
:)
یونگی نفسی تازه کرد و پوفی کشید و چشماش رو بست و عینکش رو دراورد و باز چشماش رو باز کرد و خیره به جونگ کوک گفت :
= نگفتی کیه؟؟
جونگ کوک چشماش رو به هم فشار داد و گفت :
_ مگه الان مهمه
یونگی به حالت پوکر فیس نگاهی به جونگ کوک کرد و گفت :
= به نظرت تو مهم نیست
_ دوست دخترمه
یونگی پوزخندی زد و گفت :
= چه پسرگلی که نمیدونه دوست دخترش سرطان خون داره.
چی... یونگی چی گفت... سرطان خون...
جونگ کوک دیگه چیزی نشنید... دنیا دور سرش چرخید و نتونست وزن خودش رو روی پاهاش تحمل کنه و با کمک دستش روی مبل نشست و به نقطه ای خیره شد:
چرا... مگه چیکار کرده بود... مگه چیکار کرده بود که حتی وقتی عاشق شد عشقشم ترکش کنه.
اشک توی چشمای گرد و مشکیش حلق زد. خیلی پشیمون بود که چرا اون دختر رو انقدر اذیت کرده چرا زودتر نبردتش دکتر... چراااا
با امید به صورت یونگی زل زد و گفت :
_ میشه... درستش کرد دیگه... درمان... داره... آره... بگو که داره.
= آمریکا
یونگی بدون مکث گفت جونگ کوک لب زد :
_ چی
= باید بره آمریکا فقط اونجا میتونه عمل خون رو انجام بده.
جونگ کوک بلند شد و با هیجان کوچیک درونش که مثل بچه ها کرده بودش به یونگی گفت :
_ پس خوب میشه دیگه
یونگی سری تکون داد و گفت :
= آره
_ پس... پس... میریم آمریکا... یه هفته دیگه میریم...
= هرچی زودتر بهتر
یونگی کیفش رو از کنارش برداشت وبه سمت در خروجی رفت و گفت :
= من دیگه باید برم.... راستی پدرت گفت فردا صبح بری عمارت.
جونگ کوک برگشت و نگاهی به یونگی کرد و گفت:
_ ممنون که گفتی.... خداحافظ.
= بای.
جونگ کوک در اتاق رو باز کرد و واذد اتاق شد
به سمت دخترک رفت و کنارش دراز کشید و سر دختر رو گذاشت روی بازوش و توی آغوشش گرفتش، چشماش رو بست و دستش رو نوازش وار روی سر دخترک کشید و آروم با صدایی که انگار از ته چاه درآمده گفت:
_ حق داری بهم اعتماد نکنی... من باهات بد کردم رونا... من ببخش.... قول میدم زود خوب بشی و باهم بریم شهربازی :)