P7 🤍 Prince icy
بفرما ادامه مطلب 🥲
فردا صبح از زبان دیاکو
دیشب تا نزدیک های صبح بیدار بودم امروز روزه استراحت ندیمه ها بود و قصر تقربیا خالی بود
همه ی ندیمه ها با کالسکه به سمته شهر هاشون میرفتن تا خانواده هاشون رو ببین فقط من رندال آریانا و چندتا از نگهبان ها تو قصر بودیم
درحاله رفتن به سمته دفترم بودم که رندال از طرفی به سمتم اومد
رندال: صبح بخیر
من : صبح بخیر
دره دفتر رو باز کردیم و رفتیم داخل دیدیم آریانا روی همون مبلی که دیشب رو روش خوابیده بود نشسته
رندال: صبح بخیر
آریانا: صبح بخیر دیاکو صبحا لاله ؟
من : خیر منتظرم اون کتی روی پاته رو بدی بپوشم یخ زدم سره صبحی
آریانا نگاهی به پاهاش انداخت و کت رو به سمتم انداخت با دست گرفتم و پوشیدمش
من: ممنون
رندال: صبح بخیر نمیگی سایمون ؟
من : صبح بخیر آریانا
آریانا: قضیه سایمون چیه ؟
رندال: اسمه کوچیکه دیاکو سایمونه
آریانا: آها
من: منو به اسمه کوچیک صدا نزن ماریو
آریانا شروع کرد به خندیدن
آریانا: سایمون قابله تحمله ولی آخه ماریو دیگه چه سمیه
رندال: خیلیم خوبه مگه نه سایمون ؟
من : اگه یه بار دیگه منو به اسمه کوچیک صدا بزنی همینجا از وسط جرت میدم
رندال: سایمون
من : آخرین فرصته
رندال: سایمونی سایمون
من: گورت کنده اس پسرجون وایسا ببینم
یهو دیدم رندال مثله میگ میگ فرار کرد
و منم افتادم دنبالش
رندال: الفرارررررررررررررررررر
وارده باغه قصر شدیم اینجا فضا زیاد بود تقریباً داشتم بهش میرسیدم
رندال: به رفاقتمون قسم غلط کردم قرار
من : دیگه غلطی بود که کردی پاشم واستا
رندال: نهههههههههه
بلاخره بهش رسیدم و از یقش گرفتم تا واستاد اونو کشیدم سمته خودم و با دستم گلوش رو گرفتم
و شروع کردم فشار دادن
رندال: ولم کن ولم کنننننننننننن
من : اونو بگو تا ولت کنم
رندال: چیو ؟
من : خودت میدونی
رندال: عمرا
من : باشه
گلوش رو بیشتر فشار دادم فکر کنم الان بود که بمیره
رندال: الان خفم میکنی روانی باشه میگم
من ماریوی ی قارچ خورم میخوام پرنسس رو از دسته مرده بدجنس نجات بدم
دستم رو از جلوی گلوش برداشتم
رندال: آخ گلوم کم مونده بود بکشیم
من : تا تو باشی دیگه سر به سره من بذاری
رندال: فکر کنم اخه آریانا مارو میدید سکته میکرد
آریانا: خیلی نزدیک بود سکته رو بزنم که ولت کرد اخه این چه کاریه
من : بیخیال فقط یه شوخی بود بابا حرص نخور
رندال و آریانا داشتن منو چپ چپ نگاه میکردن
من : حواستون هست زیپه شلوارتون بازه ؟
هردو به بدنشون نگاه کردن و منم شروع کردم به خندیدن
من : آریانا تو اصلا دامن میپوشی اونکه زیپ نداره
رندال شلواره توهم دکمه ای هست
رندال : ای بابا تو آنقدر مطمئن حرف میزنی ادم لختم باشه شک میکنه به خودش
آریانا: ای دلقک ماهی
من : چی گفتی ؟
آریانا: هیچی راستی صبحونه چی داریم ؟
رندال: آشپز غذا گذاشته میتونیم بخوریم
من : خوبه شما برید منم میام
از رندال و آریانا خداحافظی کردم و به سمته دفترم رفتم وقتی رسیدم در رو باز کردم و نشستم پشته میز تا به کارام برسم دیشب اصلا خوب نخوابیده بودم مشغوله کار کردن شدم اما هی چشمم خواب میرفت
و سرم پایین میومد تصمیم گرفتم یکم بخوابم روی مبل دراز کشیدم و کتم رو خودم انداختم تا کمی بخوابم
از زبان آریانا
امروز صبحه پر ماجرایی رو شروع کرده بودم و کم کم قصر رو مثله خونه ی خودم میدونستم
سره میزه غذا بودیم که یهو رندال گفت: راستی دیاکو مگه نگفت میاد ؟ پس کوش ؟
من : نمیدونم چطوره یه سری بهش بزنیم
رندال: تو برو
من : نخیر تو برو
رندال: اصلا هردو میریم
من : باشه
از سره میز بلند شدیم و اول از همه به سمته دفتره دیاکو رفتیم در زدیم اما صدایی نیومد درو باز کردیم و دیدیم دیاکو روی مبل گرفته خوابیده
رندال: باز این مثله جغدا شب زنده داری کرده
من : یه سوال من چرا هروقت اومدم اینجا دیاکو اینجا بوده ؟
رندال: چون همیشه کار داره و نمیتونه مثل بقیه بره مرخصی فقط یه وقتا میتونه استراحت کنه
من : چه وقتایی ؟
رندال: راستش وقتی حمله قبلی بهش دست میده اونموقع مجبوره استراحت کنه بجز اون یادم نمیاد این بشر استراحت کرده باشه حتی شبا اینجا میمونه
من: چه پرکار
رندال: خب وقتی پادشاه باشی همینه دیگه
من : خب برگردیم سره غذا
رندال: اوکی درم ببند
درو پشته سرم بستم و به سمته سالن غذاخوری راه افتادیم وقتی رسیدیم نشستیم پشته میز و شروع کردیم به خوردن
چند ساعت بعد
تقریبا نزدیکای غروب بود ولی دیاکو هنوز بیدار نشده بود راستش کم کم داشتم نگران میشدم نکنه بلایی سرش اومده ؟
یه سمته دفترش رفتم و دیدم رندال با چندتا دکتر بالای سره دیاکو هستن
من : چی شده ؟
رندال: ظاهراً تو خواب بهش حمله قلبی دست داده
من : چییییییییییییییییییییییی حالا باید چیکار کنیم
رندال: نگران نباش دکترا حاله اونو خوب میکنن
دکتر: لطفا برید بیرون تا ما کارمون رو شروع کنیم
از اتاق رفتیم و بیرون یه جورایی دلم شور میزد اما رندال خیلی ریلکس داشت به دره اتاق نگاه میکرد
من : تو چرا نگران نیستی ؟
رندال: چرا نگران باشم دیاکو کلی از این حمله های قلبی رو از سر گذرونده اینم روش تو چرا حرص میخوری ؟
من : امم نمیدونم چون عادت ندارم وقتی یکی میخوابه یهو حمله قلبی بهش دست بده و تا مرزه مردن ببرتش
رندال: نگران نباش ۲ ساعت دیگه عین درخته گردو جلوت واستاده
کمی بعد.....
دکتر از دفتره دیاکو اومد بیرون و به سمته رندال اومد
دکتر: خوشبختانه ایندفعه به خیر گذشت ایشون تازگی از استرس یا شوک عصبی بهشون وارد شده ؟
رندال: نه راستش
دکتر: خب کم خوابی و کم غذایی چی ؟
من: من چند شبی به ایشون سر زدم و ایشون بیدار بود و داشت کار میکرد
دکتر: ظاهراً به خاطره کم خوابی به بدنش فشار اومده باید بهش بگید کمتر کار کنه
رندال: آخه مگه گوش میده قربان
دکتر وسایلش رو جمع کرد و اتاق خارج شد از لای در نگاهی انداختم دیاکو بیدار شده بود از روی مبل داشت به اتاق نگاه میکرد من و رندال وارده اتاق شدیم و روی صندلی نشستیم
رندال: از کی کم میخوابی ؟
دیاکو: من همیشه بعده شام میخوابم کم خوابی ندارم
من : دروغ میگه من خودم چند شب آخره شب اومدم به دفترش داشت کار میکرد
رندال: ای بوزینه چندبار باید بهت بگم کمتر کارکن لازم نیست همه ی کار هارو یه روزه انجام بدی یکم به خودت استراحت بده تا مارو تا مرزه سکته نبری
دیاکو: باشه سعی میکنم حالا غرغر نکن لطفاً
رندال: باشه همین الان میگیری میخوابی
دیاکو: باشه
رندال: لطفا حواست به این باشه
من باشه
رندال از اتاق رفت بیرون و دقیقه ای نگذشته بود دیاکو از روی مبل بلند شد و دوباره مشغوله کار شد
من : باید استراحت کنی
دیاکو: نمیشه
رفتم سمتش دستش رو گرفتم و میخواستم بکشم عقب ولی لامصب تکون نمیخورد
من : باید استراحت کنی برو دراز بکش تکون بخور دیگه قلوه سنگ
دیاکو: شرمنده زورتو بزن ولی نمیشه
من : استراحت کن نکنه میخوای بمیری تو
دیاکو: شاید حالا برو اونطرف وگرنه خودت میدونی
من : نمیشه پاشو دیگه
تمام زورم زدم تا یه تکونی بخوره
دیاکو: باشه خودت خواستی
از روی صندلی بلند شد و.............
#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم
بچهها امیدوارم لذت برده باشین لایک و کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده تا درودی دیگر بدرود 😜❤️